نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست

وندر طلب طعمه پر و بال بیاراست

بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت

امروز همه ملک جهان زیر پر ماست

بر اوج چو پرواز کنم از نظر تیز

می‌بینم اگر ذره‌ای اندر ته دریاست

گر بر سر خاشاک یکی پشه بجنبد

جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست

بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید   

بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست

ناگه ز کمینگاه یکی سخت کمانی    

تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست

بر بال عقاب آمد آن تیر جگر سوز   

وز عرش مر او را به سوی خاک فرو کاست

بر خاک بیفتاد و بغلتید چو ماهی

بگشود پر خویش سپس از چپ و از راست

گفتا: عجب است این که ز چوبی و ز آهن

این تیزی و تندی و پریدن ز کجا خاست؟

بر تیر نظر کرد و پر خویش بر او دید

گفتا: ز که نالیم که از ماست که بر ماست!



:: بازدید از این مطلب : 385
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 15 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

 

گشت غمناک دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ايام شباب

 ديدکش دور به انجام رسيد
آفتابش به لب بام رسيد

بايد از هستي دل بر گيرد
ره سوي کشور ديگر گيرد

خواست تا چاره‌ي نا چار کند
دارويي جويد و در کار کند

صبحگاهي ز پي چاره‌ي کار
گشت برباد سبک سير سوار

گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه ا ز وحشت پر ولوله گشت

وان شبان، بيم زده، دل نگران
شد پي بره‌ي نوزاد دوان

کبک، در دامن خاري آويخت
مار پيچيد و به سوراخ گريخت

آهو استاد و نگه کرد و رميد
دشت را خط غباري بکشيد

ليک صياد سر ديگر داشت
صيد را فارغ و آزاد گذاشت

                                         چاره‌ي مرگ، نه کاريست حقير 
                                          زنده را دل نشود از جان سير

صيد هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صياد نبود

آشيان داشت بر آن دامن دشت
زاغکي زشت و بد اندام و پلشت

سنگ‌ها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده

سالها زيسته افزون ز شمار
شکم آکنده ز گند و مردار

بر سر شاخ ورا ديد عقاب
ز آسمان سوي زمين شد به شتاب

گفت که اي ديده ز ما بس بيداد
با تو امروز مرا کار افتاد

مشکلي دارم اگر بگشايي
بکنم آن چه تو مي‌فرمايي

گفت ما بنده‌ي در گاه توييم
تا که هستيم هواخواه توييم

بنده آماده بود، فرمان چيست؟
جان به راه تو سپارم، جان چيست؟

دل، چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آيد که ز جان ياد کنم

اين همه گفت ولي با دل خويش
گفت‌وگويي دگر آورد به پيش

کاين ستمکار قوي پنجه، کنون
از نياز است چنين زار و زبون

ليک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود

دوستي را چو نباشد بنياد
حزم را بايد از دست نداد

در دل خويش چو اين راي گزيد
پر زد و دور ترک جاي گزيد

زار و افسرده چنين گفت عقاب
که مرا عمر، حبابي است بر آب

راست است اين که مرا تيز پر است
ليک پرواز زمان تيزتر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ايام از من بگذشت

گرچه از عمر،‌ دل سيري نيست
مرگ مي‌آيد و تدبيري نيست

من و اين شه‌پر و اين شوکت و جاه
عمرم از چيست بدين حد کوتاه؟

تو بدين قامت و بال ناساز
به چه فن يافته‌اي عمر دراز؟

پدرم نيز به تو دست نيافت
تا به منزلگه جاويد شتافت

ليک هنگام دم باز پسين
چون تو بر شاخ شدي جايگزين

از سر حسرت با من فرمود
کاين همان زاغ پليد است که بود

عمر من نيز به يغما رفته است
يک گل از صد گل تو نشکفته است

چيست سرمايه‌ي اين عمر دراز؟
رازي اين جاست، تو بگشا اين راز

زاغ گفت ار تو در اين تدبيري
عهد کن تا سخنم بپذيري

عمرتان گر که پذيرد کم و کاست
ديگري را چه گنه؟ کاين ز شماست

ز آسمان هيچ نياييد فرود
آخر از اين همه پرواز چه سود؟

پدر من که پس از سيصد و اند
کان اندرز بد و دانش و پند

بارها گفت که بر چرخ اثير
بادها راست فراوان تاثير

بادها کز زبر خاک وزند
تن و جان را نرسانند گزند

هرچه از خاک، شوي بالاتر
باد را بيش گزندست و ضرر

تا بدانجا که بر اوج افلاک
آيت مرگ بود، پيک هلاک

ما از آن، سال بسي يافته‌ايم
کز بلندي، ‌رخ برتافته‌ايم

زاغ را ميل کند دل به نشيب
عمر بسيارش ار گشته نصيب

ديگر اين خاصيت مردار است
عمر مردار خوران بسيار است

گند و مردار بهين درمان‌ست
چاره‌ي رنج تو زان آسان‌ست

خيز و زين بيش، ‌ره چرخ مپوي
طعمه‌ي خويش بر افلاک مجوي

ناودان، جايگهي سخت نکوست
به از آن کنج حياط و لب جوست

من که صد نکته‌ي نيکو دانم
راه هر برزن و هر کو دانم

خانه، اندر پس باغي دارم
وندر آن گوشه سراغي دارم

خوان گسترده الواني هست
خوردني‌هاي فراواني هست

*****

آن چه ز آن زاغ چنين داد سراغ
گندزاري بود اندر پس باغ

بوي بد، رفته از آن، تا ره دور
معدن پشه، مقام زنبور

نفرتش گشته بلاي دل و جان
سوزش و کوري دو ديده از آن

آن دو همراه رسيدند از راه
زاغ بر سفره‌ي خود کرد نگاه

گفت خواني که چنين الوان‌ست
لايق محضر اين مهمان‌ست

مي‌کنم شکر که درويش نيم
خجل از ما حضر خويش نيم

گفت و بشنود و بخورد از آن گند
تا بياموزد از او مهمان پند

*****

عمر در اوج فلک برده بسر
دم زده در نفس باد سحر

ابر را ديده به زير پر خويش
حيوان را همه فرمانبر خويش

بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر

سينه‌ي کبک و تذرو و تيهو
تازه و گرم شده طعمه‌ي او

اينک افتاده بر اين لاشه و گند
بايد از زاغ بياموزد پند

بوي گندش دل و جان تافته بود
حال بيماري دق يافته بود

دلش از نفرت و بيزاري، ريش
گيج شد، بست دمي ديده‌ي خويش

يادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پيروزي و زيبايي و مهر

فر و آزادي و فتح و ظفرست
نفس خرم باد سحرست

ديده بگشود به هر سو نگريست
ديد گردش اثري زين‌ها نيست

آن چه بود از همه سو خواري بود
وحشت و نفرت و بيزاري بود

بال بر هم زد و بر جست از جا
گفت که اي يار ببخشاي مرا

سالها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز

من نيم در خور اين مهماني
گند و مردار تو را ارزاني

گر در اوج فلکم بايد مرد
عمر در گند به سر نتوان برد

*****

شهپر شاه هوا، اوج گرفت
زاغ را ديده بر او مانده شگفت

سوي بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک، همسر شد

لحظه‌يي چند بر اين لوح کبود
نقطه‌يي بود و سپس هيچ نبود

*****

از زنده‌ياد پرويز ناتل‌خانلري



:: بازدید از این مطلب : 272
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 15 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

حاجیان آمدند با تعظیم

 

 

 

شاکر از رحمت خدای رحیم

جسته از محنت و بلای حجاز   رسته از دوزخ و عذاب الیم
آمده سوی مکه از عرفات   زده لبیک عمره از تنعیم
یافته حج و کرده عمره تمام   باز گشته به سوی خانه سلیم
من شدم ساعتی به استقبال   پای کردم برون ز حد گلیم
مر مرا در میان قافله بود   دوستی مخلص و عزیز و کریم
گفتم او را «بگو که چون رستی   زین سفر کردن به رنج و به بیم
تا ز تو باز مانده‌ام جاوید   فکرتم را ندامت است ندیم
شاد گشتم بدانکه کردی حج   چون تو کس نیست اندر این اقلیم
باز گو تا چگونه داشته‌ای   حرمت آن بزرگوار حریم:
چون همی خواستی گرفت احرام   چه نیت کردی اندر آن تحریم؟
جمله برخود حرام کرده بدی   هرچه مادون کردگار قدیم؟»
گفت «نی» گفتمش «زدی لبیک   از سر علم و از سر تعظیم
می‌شنیدی ندای حق و، جواب   باز دادی چنانکه داد کلیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو در عرفات   ایستادی و یافتی تقدیم
عارف حق شدی و منکر خویش   به تو از معرفت رسید نسیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چون می‌کشتی   گوسفند از پی اسیر و یتیم
قرب خود دیدی اول و کردی   قتل و قربان نفس شوم لیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو می‌رفتی   در حرم همچو اهل کهف و رقیم
ایمن از شر نفس خود بودی   وز غم فرقت و عذاب جحیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو سنگ جمار   همی انداختی به دیو رجیم
از خود انداختی برون یکسر   همه عادات و فعلهای ذمیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو گشتی تو   مطلع بر مقام ابراهیم
کردی از صدق و اعتقاد و یقین   خویشی خویش را به حق تسلیم؟»
گفت «نی» گفتمش «به وقت طواف   که دویدی به هروله چو ظلیم
از طواف همه ملائکتان   یاد کردی به گرد عرش عظیم؟»
گفت «نی»گفتمش «چو کردی سعی   از صفا سوی مروه بر تقسیم
دیدی اندر صفای خود کونین   شد دلت فارغ از جحیم و نعیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو گشتی باز   مانده از هجر کعبه بر دل ریم
کردی آنجا به گور مر خود را   همچنانی کنون که گشته رمیم؟»
گفت « از این باب هر چه گفتی تو   من ندانسته‌ام صحیح و سقیم»
گفتم «ای دوست پس نکردی حج   نشدی در مقام محو مقیم
رفته‌ای مکه دیده، آمده باز   محنت بادیه خریده به سیم
گر تو خواهی که حج کنی، پس از این   این چنین کن که کردمت تعلیم»



:: بازدید از این مطلب : 250
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 14 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هان
ایوان مدائن را آیینه‌ی عبرت دان
یک ره ز لب دجله منزل به مدائن کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران
خود دجله چنان گرید صد دجله‌ی خون گویی
کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان
بینی که لب دجله کف چون به دهان آرد
گوئی ز تف آهش لب آبله زد چندان
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان
بر دجله‌گری نونو وز دیده زکاتش ده
گرچه لب دریا هست از دجله زکات استان
گر دجله درآموزد باد لب و سوز دل
نیمی شود افسرده، نیمی شود آتش‌دان
تا سلسله‌ی ایوان بگسست مدائن را
در سلسله شد دجله، چون سلسله شدپیچان
گه‌گه به زبان اشک آواز ده ایوان را
تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی زایوان
دندانه‌ی هر قصری پندی دهدت نو نو
پند سر دندانه بشنو ز بن دندان
گوید که تو از خاکی، ما خاک توایم اکنون
گامی دو سه بر ما نه و اشکی دو سه هم بفشان
از نوحه‌ی جغد الحق ماییم به درد سر
از دیده گلابی کن، درد سر ما بنشان
آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی
جغد است پی بلبل، نوحه است پی الحان
ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما
بر قصر ستمکاران تا خود چه رسدخذلان
گوئی که نگون کرده است ایوان فلک‌وش را
حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان
بر دیده‌ی من خندی کاینجا ز چه می‌گرید
گریند بر آن دیده کاینجا نشود گریان
نی زال مدائن کم از پیرزن کوفه
نه حجره‌ی تنگ این کمتر ز تنور آن
دانی چه مدائن را با کوفه برابر نه
از سینه تنوری کن وز دیده طلب طوفان
این است همان ایوان کز نقش رخ مردم
خاک در او بودی دیوار نگارستان
این است همان درگه کو را ز شهان بودی
دیلم ملک بابل، هندو شه ترکستان
این است همان صفه کز هیبت ار بردی
بر شیر فلک حمله، شیر تن شادروان
پندار همان عهد است از دیده‌ی فکرت بین
در سلسله‌ی درگه، در کوکبه‌ی میدان
از اسب پیاده شو، بر نطع زمین رخ نه
زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان
نی نی که چو نعمان بین پیل افکن شاهان را
پیلان شب و روزش گشته به پی دوران
ای بس پشه پیل افکن کافکند به شه پیلی
شطرنجی تقدیرش در ماتگه حرمان
مست است زمین زیرا خورده است بجای می
در کاس سر هرمز خون دل نوشروان
بس پند که بود آنگه بر تاج سرش پیدا
صد پند نوست اکنون در مغز سرش پنهان
کسری و ترنج زر، پرویز و به زرین
بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان
پرویز به هر بزمی زرین تره گستردی
کردی ز بساط زر زرین تره را بستان
پرویز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گو
زرین تره کو برخوان؟ رو کم ترکوا برخوان
گفتی که کجار رفتند آن تاجوران اینک
ز ایشان شکم خاک است آبستن جاویدان
بس دیر همی زاید آبستن خاک آری
دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان
خون دل شیرین است آن می که دهد رزبن
ز آب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان
چندین تن جباران کاین خاک فرو خورده است
این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد ز ایشان
از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سپید ابرو وین مام سیه پستان
خاقانی ازین درگه دریوزه‌ی عبرت کن
تا از در تو زین پس دریوزه کندخاقان
امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه
فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان
گر زاد ره مکه تحقه است به هر شهری
تو زاد مدائن بر سبحه ز گل سلمان
این بحر بصیرت بین بی‌شربت ازو مگذر
کز شط چنین بحری لب تشنه شدن نتوان
اخوان که ز راه آیند آرند ره‌آوردی
این قطعه ره‌آورد است از بهر دل اخوان
بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند
مهتوک مسیحا دل، دیوانه‌ی عاقل جان


:: بازدید از این مطلب : 503
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 14 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

محتسب در نیم شب جایی رسید

در بن دیوار مستی خفته دید

گفت هی مستی چه خوردستی بگو

گفت ازین خوردم که هست اندر سبو

گفت آخر در سبو واگو که چیست

گفت از آنک خورده‌ام گفت این خفیست

گفت آنچ خورده‌ای آن چیست آن

گفت آنک در سبو مخفیست آن

دور می‌شد این سؤال و این جواب

ماند چون خر محتسب اندر خلاب

گفت او را محتسب هین آه کن

مست هوهو کرد هنگام سخن

گفت گفتم آه کن هو می‌کنی

گفت من شاد و تو از غم منحنی

آه از درد و غم و بیدادیست

هوی هوی می‌خوران از شادیست

محتسب گفت این ندانم خیز خیز

معرفت متراش و بگذار این ستیز

گفت رو تو از کجا من از کجا

گفت مستی خیز تا زندان بیا

گفت مست ای محتسب بگذار و رو

از برهنه کی توان بردن گرو

گر مرا خود قوت رفتن بدی

خانهٔ خود رفتمی وین کی شدی

من اگر با عقل و با امکانمی

همچو شیخان بر سر دکانمی

 

                                          (مولانا)

 



:: بازدید از این مطلب : 191
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 13 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

  غذای روح بود باده رحیق الحق

 

که رنگ او کند از دور رنگ گل را دق

  به رنگ زنگ زداید ز جان اندوهگین

 

همای گردد اگر جرعه‌ای بنوشد بق

  به طعم، تلخ چوپند پدر و لیک مفید

 

به پیش مبطل، باطل به نزد دانا، حق

  می‌از جهالت جهال شد به شرع حرام

 

چو مه که از سبب منکران دین شد شق

  حلال گشته به فتوای عقل بر دانا

 

حرام گشته به احکام شرع بر احمق

  شراب را چه گنه زان که ابلهی نوشد

 

زبان به هرزه گشاید، دهد ز دست ورق

  حلال بر عقلا و حرام بر جهال

 

که می‌محک بود وخیرو شر از او مشتق

  غلام آن می‌صافم کزو رخ خوبان

 

به یک دو جرعه برآرد هزار گونه عرق

  چو بوعلی می‌ناب ار خوری حکیمانه

 

به حق حق که وجودت شود به حق ملحق



:: بازدید از این مطلب : 24184
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : سه شنبه 13 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

     محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
     مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست


     گفت مستی زان سبب افتان و خیزان میروی
     گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست


     گفت می باید تو را تا خانه قاضی برم
     گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست


     گفت نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
     گفت والی از کجا در خانه خمار نیست


     گفت تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب
     گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست


     گفت دیناری بده پنهان و خود را وا رهان
     گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست


     گفت از بهر غرامت جامه­ات بیرون کنم
     گفت پوسیدست جز نقشی ز پود و تار نیست


     گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
     گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست


     گفت می بسیار خوردی زان چنین بیخود شدی
     گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست


     گفت باید حد زند هشیار مردم مست را

     گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست

 

 

                                                                                                                                  (پروین اعتصامی)



:: بازدید از این مطلب : 229
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 13 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

       آن است که کلام مرصع و متجانس باشد . مثال از سعید اشرف :

       عالم از من شد تو تا از من شدی

       عالم از من شد تو تا از من شدی

       یکی از قدما هم دارد :

       چون از او گشتی همه چیز از تو گشت

       چون از او گشتی همه چیز از تو گشت

       ملا عبدالمحسن کاشی :

       با من بودی منت نمی دانستم

       با من بودی منت نمی دانستم

       ... نورالعین واقف :

       از سر ما چرا نمی گذری

       از سر ما چرا نمی گذری ؟

       و ترصیع مع التجنیس , مثاله (شعر) :

       من نیازارم ار تو آزاری

       من نیاز آرم ار تو آزاری

        هکذا فی مجمع الصنایع مثاله ایضا (شعر) :

       چون ازو گشتی همه چیز از تو گشت

       چون ازو گشتی همه چیز از تو گشت

       ... و متکلفان گفته اند :

       بیمارم و کارزار و تو درمانی

       بیم آرم و کارزار و تو درمانی

       گویم که بر آتشم همی گردانی

       گویم که بر آتشم همی گردانی

       از اول عنوان تا بیت بالا از لغتنامه ی دهخدا .

       دو بیت ذیل از مثنوی مولوی :

       آن یکی شیری است اندر بادیه

       آن یکی شیری است اندر بادیه

       آن یکی شیری است کآدم می خورد

       آن یکی شیری است کآدم می خورد

 

                                                      (پایان)



:: بازدید از این مطلب : 2556
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 8 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

  ابونواس محتسبی ( مامور امر به معروف و نهی از منکر ) را دید که به مردی گیر داده و می خواهد او را شلاق

  بزند به جرم داشتن آلت ساخت شراب .

  ابونواس به محتسب گفت : از این بیچاره چه می خواهی بگذار برود . محتسب گفت : تا او را حد نزنم رها نسازم .

  گفت : چرا ؟! گفت : به جهت آن که آلت شرابسازی با خود دارد . ابونواس دامن بالا زد و آلت خود به او نموده گفت :

  من را هم تازیانه بزن که آلت زنا با خود دارم ! محتسب خجل شد و رفت .



:: بازدید از این مطلب : 246
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 26 شهريور 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

  زن دکتر پیش شوهرش از سردرد و کمردرد شکایت می کرد و شوهر به او دلداری می داد و می گفت : عزیزم چیزی

  نیست کمی سرما خورده ای و زود خوب می شوی !

  زن برآشفت و گفت : اگر  یک مریض نا آشنا پیش تو می آمد و از همین دردها ناله می کرد تا بحال صدبار لختش

  کرده بودی.



:: بازدید از این مطلب : 246
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : شنبه 26 شهريور 1390 | نظرات ()