نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

    • فارس نژاد پرست نیست (مگه کوروش نژاد پرست بود؟)
    • رشتی بی غیرت نیست (مگر میرزا کوچک خوان بی غیرت بود؟)
    • مازندرانی کله ماهی خور نیست (مگر نیما کله ماهی خور بود؟)
    • لر هالو نیست (مگه لطف علی خان هالو بود؟)
    • ترک زبان عر عر نمی کنه (مگه شهریار عر عر می کرد؟)
    • قزوینی همجنس باز نیست (مگر علامه دهخدا همجنس باز بود؟)
    • خراسانی بادیه نشین و بدوی نیست (مگر دکترشریعتی بادیه نشین بود؟)
  • اینان ستونهای ایرانند .



:: بازدید از این مطلب : 354
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 23 ارديبهشت 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 


سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید، نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کسی یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس، کز گرمگاه سینه می‌آید برون، ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟

مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای

منم من، میهمان هر شبت، لولی‌وش مغموم

منم من، سنگ تیپاخورده‌ی رنجور

منم، دشنام پست آفرینش، نغمه‌ی ناجور

نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم

حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد

تگرگی نیست، مرگی نیست

صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می‌گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟

فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است

حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان

نفسها ابر، دلها خسته و غمگین

درختان اسکلت‌های بلور آجین

زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است


                                                                                                (مهدی اخوان ثالث)

 



:: بازدید از این مطلب : 355
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 6 اسفند 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 



پایان شب سخن سرایی

 

می‌گفت ز سوز دل همایی 

 

فریاد کزین رباط کهگل 

 

جان می‌کنم و نمی‌کنم دل 

 

مرگ آخته تیغ بر گلویم

 

من مست هوا و آرزویم

 

روزم سپری شده است و سودا

 

امروز دهد نوید فردا 

 

مانده است دمی و آرزوساز 

 

من وعده سال می‌دهم باز 

 

آزرده تنی فسرده جانی 

 

در پوست کشیده استخوانی 

 

در حنجره‌ام به تنگ انفاس

 

از فربهیم نشانه آماس

 

با دست نوان و پای خسته

 

بار سفر فراق بسته 

 

نه طاقت رفتن و نه خفتن

 

نه حال شنیدن و نه گفتن 

 

جز وهم محال پرورم نیست

 

می‌میرم و مرگ باورم نیست 

 

زودا که کنم به خواب سنگین

 

تن جامه ز خون سینه رنگین 

 

از بعد شنید و گفت بسیار

 

خاموشی بایدم به ناچار 

 

در خوابگه عدم برندم 

 

لب تا ابد از سخن ببندم 

 

زین دود و غبار تیره خاک 

 

غسل و کفنم مگر کند پاک 

 

    

 

 

 



ای دخترکان نازپرور

 

ای در صدف زمانه گوهر

 

زنهار به مرگ من ممویید 

 

جز ذکر و دعای حق مگویید 

 

از من به بهشت دور باشید

 

گر چهره به ماتمم خراشید 

 

این چیست فغان و بانک و فریاد

 

چون طایری از قفس شد آزاد 

 

من مرغ سرادق الستم 

 

از بند طلسم جسم رستم 

 

کردم سفری ز دار فانی

 

رفتم به سرای جاودانی

 

مرگ است حیات تازه در نقل   

 

از مسکن حس به مأمن عقل 

 

اوصیکم ایها الذراری 

 

در محنت و رنج بردباری

 

چون دست به کار حق نداریم

 

باید ره بندگی سپاریم 

 

آنجا که قضای حق دهد بیم

 

کو چاره به جز رضا و تسلیم

 

باید به قضای حق رضا داد   

 

تن را به قضای مامضی داد

 

پند پدرانه‌ام نیوشید 

 

در کار رضای حق بکوشید

 

   

|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 4 اسفند 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 



 

ای مرغ سحر! چو این شب تار / بگذاشت ز سر سیاهکاری،
وز نفحه ی روح بخش اسحار / رفت از سر خفتگان خماری،
بگشود گره ز زلف زرتار / محبوبه ی نیلگون عماری،
یزدان به کمال شد پدیدار / و اهریمن زشتخو حصاری ،
یاد آر ز شمع مرده یاد آر 

 

 

ای مونس یوسف اندرین بند / تعبیر عیان چو شد ترا خواب،
دل پر ز شعف، لب از شکرخند / محسود عدو، به کام اصحاب ،
رفتی برِ یار و خویش و پیوند / آزادتر از نسیم و مهتاب،
زان کو همه شام با تو یک چند / در آرزوی وصال احباب ،
اختر به سحر شمرده یاد آر 

 

 

چون باغ شود دوباره خرّم / ای بلبل مستمند مسکین
وز سنبل و سوری و سپرغم / آفاق، نگار خانه ی چین،
گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم / تو داده ز کف زمام تمکین 

ز آن نوگل پیشرس که در غم / ناداده به نار شوق تسکین،
از سردی دی فسرده، یاد آر 

 

 

ای همره تیهِ پور عمران / بگذشت چو این سنین معدود،
و آن شاهد نغز بزم عرفان / بنمود چو وعدِ خویش مشهود،
وز مذبح زر چو شد به کیوان / هر صبح شمیم عنبر و عود،
زان کو به گناهِ قوم نادان / در حسرت روی ارض موعود،
بر بادیه جان سپرده ، یاد آر 

 

 

چون گشت ز نو زمانه آباد / ای کودک دوره ی طلائی
وز طاعت بندگان خود شاد / بگرفت ز سر خدا ، خدائی ،
نه رسم ارم ، نه اسم شدّاد، / گِل بست زبان ژاژخائی ،
زان کس که ز نوک تیغ جلاد / مأخوذ به جرم حق ستائی
پیمانه ی وصل خورده یاد آر 

 

 

                                                 اثر استاد علی اکبر دهخدا

 

 



:: بازدید از این مطلب : 323
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 3 اسفند 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 



اي باده نوشين ، نگشائي دل ما را
مشكل ، كه كسي چاره كند مشكل ما را

هرچند كه موري به كم آزا
ري ما نيست
آزا
ر دهد ، هر كه تواند دل ما را

هر خنده ما، شمع صفت مايه اشكي است
 با گريه سرشتند تو گوئي گل ما را

پروانه پر سوخته را، بيم شرر نيست
از برق چه انديشه بود حاصل ما را ؟

از سينه برانگيز رهي ، شعلهُ آهي
شايد كه شبي گرم كني محفلُ ما را

 

                            رهی معیری

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 501
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 3 اسفند 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 


همراه خود، نسيم صبا مي برد  مرا
يا رب، چو بوي گل بكجا مي برد مرا؟

سوي ديار صبح رود، كاروان شب
بادفنا، بملك بقا مي برد مرا

با بال شوق ، ذره بخورشيد مي رسد
پرواز دل ، بسوي خدا مي برد مرا

گفتم كه بوي عشق ، كرا  مي ببرد زخويش ؟
مستانه گفت دل ، كه مرا مي برد مرا

برگ خزان رسيده بي طاقتم ، رهي
يك بوسه نسيم ، زجا مي برد ، مرا

 

                                رهی معیری

 



:: بازدید از این مطلب : 261
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 3 اسفند 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

 

دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، کجا روم
  کجا  من؟
کجا روم، که راهی به گلشنی ندانم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا، من
نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها
  من
ز من هرآنکه او دور
  چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک
  از او جدا  جدا  من
نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زنده ام چرا من؟
ستاره ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته
  ای دوست! هوای گریه با من ...

سیمین بهبهانی



:: بازدید از این مطلب : 294
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 3 اسفند 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

 

بوی باران بوی سبزه بوی خاك
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاك
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم كبوترهای مست
نرم نرمك می‌رسد اینك بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه‌ها و دشت‌ها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نیمه باز
خوش به حال دختر میخك كه می‌خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی‌پوشی به كام
باده رنگین نمی‌نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می كه می‌باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر كامی نگیریم از بهار
گر نكویی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ


------------------------------------ فریدون مشیری



:: بازدید از این مطلب : 296
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 3 اسفند 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو

پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو

ای گل خوش نصیب من بلبل خويش را مسوز

کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو

خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همست

اين همه نقش می‌زنم در طلب وفای تو

شور شراب و سوز عشق آن نفسم رود ز سر

کاين سر پرهوس شود خاک در سرای تو

مهر رخت سرشت من خاک درت بهشت من

عشق تو سرنوشت من راحت من رضای تو

دولت عشق بين که چون از سر فخر و احتشام

گوشه تاج سلطنت می‌شکند گدای تو

دلق گدای عشق را گنج بود در آستین

زود رسد به سلطنت هر که بود گدای تو

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان

قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو

خوش چمنيست عارضت خاصه که در بهار حسن

حافظ خوش کلام شد مرغ غزل سرای تو



:: بازدید از این مطلب : 1102
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 1 اسفند 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

 

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی   صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
گر پیر مناجاتست ور رند خراباتی   هر کس قلمی رفته‌ست بر وی به سرانجامی
فردا که خلایق را دیوان جزا باشد   هر کس عملی دارد من گوش به انعامی
ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم   تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی
سروی به لب جویی گویند چه خوش باشد   آنان که ندیدستند سروی به لب بامی
روزی تن من بینی قربان سر کویش   وین عید نمی‌باشد الا به هر ایامی
ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن   آخر ز دعاگویی یاد آر به دشنامی
باشد که تو خود روزی از ما خبری پرسی   ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی
گر چه شب مشتاقان تاریک بود اما   نومید نباید بود از روشنی بامی
سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی   در کام نهنگان رو گر می‌طلبی کامی



:: بازدید از این مطلب : 235
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 30 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

كريم السجايا جميل الشيم
نبى البرايا شفيع الامم

امام رسل، پيشواى سبيل
امين خدا، مهبط جبرئيل

شفيع الوري، خواجه بعث و نشر
امام الهدي، صدر ديوان حشر

كليمى كه چرخ فلك طور اوست
همه نورها پرتو نور اوست

يتيمى كه ناكرده قرآن درست
كتب خانه ى چند ملت بشست

چو عزمش برآهخت شمشير بيم
به معجز ميان قمر زد دو نيم

چو صيتش در افواه دنيا فتاد
تزلزل در ايوان كسرى فتاد

به لاقامت لات بشكست خرد
به اعزاز دين آب عزى ببرد

نه از لات و عزى برآورد گرد
كه تورات و انجيل منسوخ كرد

شبى بر نشست از فلك برگذشت
به تمكين و جاه از ملك برگذشت

چنان گرم در تيه قربت براند
كه در سدره جبريل از او بازماند

بدو گفت سالار بيت الحرام
كه اى حامل وحى برتر خرام

چو در دوستى مخلصم يافتى
عنانم ز صحبت چرا تافتي؟

بگفتا فراتر مجالم نماند
بماندم كه نيروى بالم نماند

اگر يك سر مو فراتر پرم
فروغ تجلى بسوزد پرم

نماند به عصيان كسى در گرو
كه دارد چنين سيدى پيشرو

چه نعت پسنديده گويم تورا؟
عليك السلام اى نبى الورى

 

 شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی

 



:: بازدید از این مطلب : 374
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 23 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

 


اي از بر سدره شاهراهت
واي قبّه ي عرش تكيه گاهت


اي طاق نهم رواق بالا
بشكسته ز گوشه ي كلاهت


هم عقل دويده در ركابت
هم شرع خزيده در پناهت


اي چرخ كبود ژنده دلقي
در گردن پير خانقاهت  


مه طاسك گردن سمندت   
شب طرّه ي پرچم سياهت  


جبريل مقيم آستانت
افلاك حريم بارگاهت


چرخ ار چه رفيع، خاك پايت
عقل ارچه بزرگ، طفل راهت

خورده است خدا ز روي تعظيم
سوگند به روي همچو ماهت  

ايزد كه رقيب جان خرد كرد
نام تو رديف نام خود كرد

اي نام تو دستگير آدم
و اي خلق تو پايمرد عالم

فرّاش درت كليم عمران
چاووش رهت مسيح مريم

از نام محمّديت ميمي
حلقه شده اين بلند طارم  
 

تو در عدم و گرفته قدرت
اقطاع وجود زير خاتم

در خدمتت انبيا مشرّف
وز حرمتت آدمي مكرّم

از امر مبارك تو رفته
هم بر سر حرفت خود آدم

تا بود به وقت خلوت تو
نه عرش و نه جبرئيل محرم

نايافته عزّ التفاتي
پيش تو زمين و آسمان هم

كونين نواله اي   ز جودت
افلاك طفيلي وجودت

اي مسند تو وراي افلاك
صدر تو و خاك توده حاشاك

هرچ آن سمت حدوث دارد
در ديده ي همّت تو خاشاك

طغراي جلال تو لعمرك 
منشور ولايت تو لولاك  

نُه حقّه و هفت مهره پيشت
دست تو و دامن تو زان پاك

در راه تو زخم محض مرهم
بر ياد تو زهر عين ترياك

در عهد نبوّت تو آدم
پوشيده هنوز خرقه ي خاك

تو كرده اشارت از سر انگشت
مَه قرطه ي پرنيان زده چاك

نقش صفحات رايت تو
لولاك لما خلقت الافلاك  

خواب تو ولا يَنامُ قلبي
خوان تو اَبيتُ عِندَ رَبّي  

اي آرزوي قـََدَر لقايت
واي قبله ي آسمان سرايت

در عالم نطق، هيچ ناطق
ناگفته سزاي تو ثنايت

هر جاي كه خواجه اي غلامت
هر جاي كه خسروي گدايت

هم تابش اختران ز رويت
هم جنبش آسمان برايت

جانداروي عاشقان حديثت
قفل دل گمرهان دعايت

اندوخته ي سپهر و انجم
برنامده ده يك عطايت

بر شهپر جبرئيل نِه زين
تا لاف زند ز كبريايت

بر ديده ي آسمان قدم نِه
تا سرمه كشد ز خاك پايت

اي كرده بزير پاي كونين
بگذشته ز حد قاب قوسين

اي حجره ي دل به تو منوّر
واي عالم جان ز تو معطر

اي شخص تو عصمت مجسّم
واي ذات تو رحمت مصوّر

بي ياد تو ذكرها مزوَّر
بي نام تو وِردها مبتـَّر

خاك تو نهال شاخ طوبي
دست تو زهاب آب كوثر

اي از نفس نسيم خلقت
نُه گوي فلك چو گوي عنبر

از يَعصِمكَ الله اينت جوشن
وزيغفرك الله آنت مغفر  

تو ايمني از حدوث گو باش
عالم همه خشك يا همه تر

تو فارغي از وجود، گو شو
بطحا همه سنگ يا همه زر

طاووس ملائكه بَريدت
سرخيل مقرّبان مُريدت

اي شرع تو چيره چون به شب روز
واي خيل تو بر ستاره پيروز

اي عقلِ گره گشاي معني
در حلقه ي درس تو نوآموز

اي تيغ تو كفر را كفن باف
نعلين تو عرش را كُلـَه دوز

اي مذهب ها ز بعثت تو
چون مكتبها به عيد نوروز

از موي تو رنگ كسوت شب
وز روي تو نور چهره ي روز

حلم تو شگرف دوزخ آشام
خشم تو عظيم آسمان سوز

ماه سر خيمه ي جلالت
در عالم علو مجلس افروز

بنموده نشان روي فردا
آيينه ي معجز تو امروز

اي گفته صحيح و كرده تصريح
در دست تو سنگريزه تسبيح

هر آدميي كه او ثنا گفت
هرچ آن نه ثناي تو خطا گفت

خود خاطر شاعري چه سنجد؟
نعت تو سزاي تو خدا گفت

گرچه نه سزاي حضرت توست
بپذير هر آنچه اين گدا گفت

هر چند فضول گوي مردي است
آخر نه ثناي مصطفي گفت؟

در عمر هر آنچه گفت يا كرد
ناداني كرد و ناسزا گفت

زان گفته و كرده گر بپرسند
كز بهر چه كرد يا چرا گفت؟

اين خواهد بود عُدّت  او
كفاره ي هر چه كرد يا گفت

تو محو كن از جريده ي او
هر هرزه كه از سر هوا گفت

چون نيست بضاعتي ز طاعت
از ما گنه و ز تو شفاعت

 

 جمال الدین عبدالرزاق



:: بازدید از این مطلب : 316
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 23 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

 


 ای شاه سوار ملك هستی
سلطان خرد به چیره دستی
 
ای ختم پیغمبران مرسل
حلوای پسین و ملح اوّل

ای حاكم كشور كفایت
فرمانده فتوی ولایت

هرك آرد با تو خود پرستی
شمشیر ادب خورد دو دستی

ای بر سر سدره گشته راهت
و ای منظر عرش پایگاهت

ای خاك تو توتیای بینش
روشن به تو چشم آفرینش
 
شمعی كه نه از تو نور گیرد
از باد بروت خود بمیرد

دارنده حجّت الهی
داننده راز صبحگاهی

ای سیّد بارگاه كونین
نسّابه شهر قاب قوسین‌‌

ای صدر‌نشین عقل و جان هم
محراب زمین و آسمان هم

ای شش جهت از تو خیره مانده
بر هفت فلك جنیبه رانده

ای كنیت و نام تو مؤیّد
بوالقاسم وآنگهی محمّد
 
ای شاه مقربّان درگاه
بزم تو ورای هفت خرگاه

صاحب طرف ولایت جود
مقصود جهان، جهان مقصود

آن كیست كه بر بساط هستی
با تو نكند چو خاك پستی

اكسیر تو داد خاك را لون
وز بهر تو آفریده شد كون

سرخیل تویی و جمله خیلند
مقصود تویی همه طفیلند

سلطان سریر كایناتی
شاهنشه كشور حیاتی

لشكر گه تو سپهر خضرا
گیسوی تو چتر و غمزه، طغرا

وین پنج نماز كاصل توبه است
در نوبتی تو پنج توبه است

در خانه دین به پنج بنیاد
بستی در صدهزار بیداد
  

 چون شب علم سیاه برداشت
شبرنگ تو رقص راه برداشت

خلوتگه عرش گشت جایت
پرواز پری گرفت پایت

سر بر زده از سرای فانی
بر اوج سرای ام هانی

جبریل رسیده طوق در دست
كز بهر تو آسمان كمر بست

بر خیز هلا نه وقت خواب است
مه منتظر تو آفتاب است

امشب شب قدر توست بشتاب
قدر شب قدر خویش دریاب

از حجله عرش بر پریدی
هفتاد حجات را دریدی

تنها شدی از گرانی رخت
هم تاج گذاشتی و هم تخت

بازار جهت بهم شكستی
از زحمت تحت و فوق رستی

خرگاه برون زدی ز كونین
در خیمه خاص قاب قوسین
 
هم حضرت ذوالجلال دیدی
هم سرّ كلام حق شنیدی

درخواستی آنچه بود كامت
در خواسته خاص شد به نامت

از قربت حضرت الهی
بازآمدی آن چنان كه خواهی

آورده برات رستگاران
از بهر چو ما گناهكاران

ما را چه محل كه چون تو شاهی
در سایه خود دهد پناهی
 
زآنجا كه تو روشن آفتابی
بر ما نه شگفت اگر بتابی

دریای مروّت است رایت
خضر ای نبوّت است جایت

هرك از قدم تو سر كشیده
دولت قلمیش در كشیده

و آن كو كمر وفات بسته
بر منظره ابد نشسته

چون تربیت حیات كردی
حلّ همه مشكلات كردی

زان لوح كه خواندی از بدایت
در خاطر ما فكن یك آیت

بنمای به ما كه ما چه نامیم
وز بتگر و بت شكن كدامیم

ای كار مرا تمامی از تو
نیروی دل نظامی از تو

زین دل به دعا قناعتی كن
وز بهر خدا شفاعتی كن

تا پرده ما فرو گذارند
وین پرده كه هست بر ندارند

 

(حکیم نظامی گنجوی)

      

            



:: بازدید از این مطلب : 436
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 20 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

ماه فروماند از جمال محمد

 

سرو نباشد به اعتدال محمد

قدر فلک را کمال و منزلتی نیست

 

در نظر قدر با کمال محمد

وعده‌ی دیدار هر کسی به قیامت

 

لیله‌ی اسری شب وصال محمد

آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی

 

آمده مجموع در ظلال محمد

عرصه‌ی گیتی مجال همت او نیست

 

روز قیامت نگر مجال محمد

وآنهمه پیرایه بسته جنت فردوس

 

بو که قبولش کند بلال محمد

همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد

 

تا بدهد بوسه بر نعال محمد

شمس و قمر در زمین حشر نتابند

 

نور نتابد مگر از جمال محمد

شاید اگر آفتاب و ماه نتابند

 

پیش دو ابروی چون هلال محمد

چشم مرا تا به خواب دید جمالش

 

خواب نمی‌گیرد از خیال محمد

سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی

 

عشق محمد بس است و آل محمد

 

 



:: بازدید از این مطلب : 227
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 20 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

می‌تراود مهتاب
می‌درخشد شب‌تاب
نیست یک‌دم شکند خواب به چشم  کس و ، لیک
غم  این خفته‌ی  چند
خواب در چشمِ ترم می‌شکند .

نگران با من استاده سحر
صبح ، می‌خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم ِبه‌جان‌باخته را بلکه خبر
در جگر خاری لیکن
از ره  این سفرم می‌شکند .
 
نازک‌آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا ! به برم می‌شکند


دست‌ها می‌سایم
تا دری بگشایم ،
بر عبث می‌پایم
که به‌در کس آید ؛
در و دیوار  به هم ریخته‌شان
بر سرم می‌شکند .
 
می‌تراود مهتاب
می‌درخشد شب‌تاب
مانده پای‌آبله از راهِ دراز
بر دمِ دهکده ، مردی تنها ؛
کوله‌بارش بر دوش ،
دستِ او بر در ، می‌گوید با خود :
- «
غم  این خفته‌ی  چند
خواب در چشم ِ ترم می‌شکند ! » ...

 نیما یوشیج

 



:: بازدید از این مطلب : 252
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 20 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

 

 

گشت يكي چشمه ز سنگي جدا
 غلغله زن ، چهره نما ، تيز پا
گه به دهان بر زده كف چون صدف
گاه چو تيري كه رود بر هدف
گفت : درين معركه يكتا منم
تاج سر گلبن و صحرامنم
 چون بدوم ، سبزه در آغوش من
 بوسه زند بر سر و بر دوش من
چون بگشايم ز سر مو ، شكن
 ماه ببيند رخ خود را به من
 قطره ي باران ، كه در افتد به خاك
 زو بدمد بس كوهر تابناك
 در بر من ره چو به پايان برد
 از خجلي سر به گريبان برد
 ابر زمن حامل سرمايه شد
 باغ ،‌ز من صاحب پيرايه شد
 گل ، به همه رنگ و برازندگي
 مي كند از پرتو من زندگي
در بن اين پرده ي نيلوفري
كيست كند با چو مني همسري ؟
زين نمط آن مست شده از غرور
 رفت و ز مبدا چو كمي گشت دور
 ديد يكي بحر خروشنده اي
 سهمگني نادره جوشنده اي
 نعره بر آورده ، فلك كرده كر
ديده سيه كرده ،‌شده زهره در
 راست به مانند يكي زلزله
 داده تنش بر تن ساحل يله
 چشمه ي كوچك چو به آنجا رسيد
 وان همه هنگامه ي دريا بديد
 خواست كزان ورطه قدم دركشد
 خويشتن از حادثه برتر كشد
 ليك چنان خيره و خاموش ماند
 كز همه شيرين سخني گوش ماند
خلق همان چشمه ي جوشنده اند
 بيهده در خويش هروشنده اند
 يك دو سه حرفي به لب آموخته
 خاطر بس بي گنهان سوخته
ليك اگر پرده ز خود بردرند
 يك قدم از مقدم خود بگذرند
 در خم هر پرده ياسرار خويش
 نكته بسنجند فزون تر ز پيش
 چون كه از اين نيز فراتر شوند
 بي دل و بي قالب و بي سر شوند
 در نگرند اين همه بيهوده بود
 معني چندين دم فرسوده بود
 آنچه شنيدند ز خود يا ز غير
 و آنچه بكردند ز شر و ز خير
 بود كم ار مدت آن يا مديد
 عارضه اي بود كه شد ناپديد
 و آنچه به جا مانده بهاي دل است
كان همه افسانه ي بي حاصل است.

 

 

                              (نیماخان یوشجی)

 



:: بازدید از این مطلب : 284
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : پنج شنبه 20 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

 

در آینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست
تو در نماز عشق چه خواندی ؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز می کنند
 
نام تو را به رمز
 
رندان سینه چاک نشابور
در لحظه های مستی
مستی و راستی
آهسته زیر لب
تکرار می کنند
وقتی تو
 
روی چوبه ی دارت
خموش و مات
بودی
ما
 
انبوه کرکسان تماشا
 
با شحنه های مامور
مامورهای معذور
همسان و همسکوت ماندیم
خاکستر تو را
باد سحرگهان
هر جا که برد
مردی ز خاک رویید
در کوچه باغ های نشابور
 
مستان نیم شب به ترنم
آوازهای سرخ تو را باز
ترجیع وار زمزمه کردند
نامت هنوز ورد زبان هاست

 

 

                                (شفیعی کدکنی)



:: بازدید از این مطلب : 269
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 20 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 


به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا , هوس سفر نداری؟
ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اما.... چه کنم که بسته پایم....
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد بجز این سرا سرایم

سفرت به خیر اما تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را
 

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

م. سرشک

 

 



:: بازدید از این مطلب : 306
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 20 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

بوی جوی مولیان آید همی                  یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی راه او                  زیر پایم پرنیان آید همی

آب جیحون از نشاط روی دوست      خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا شاد باش و دیر زی          میر زی تو شادمان آید همی

میر ماه است و بخارا بوستان        سرو سوی بوستان آید همی

میر سرو است و بخارا بوستان      سرو سوی بوستان آید همی
آفرین و مدح سود آید همی          گر به گنج اندر زیان آید همی

 

                                                                  

                                                             (رودکی)



:: بازدید از این مطلب : 265
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 20 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

 

شلوار تاخورده دارد مردی که یک پا ندارد
خشم است و آتش نگاهش یعنی تماشا ندارد

رخساره می تابم از او اما به چشمم نشسته
بس نوجوان است و شاید از بیست بالا ندارد

تق تق کنان چوبدستش روی زمین می نهد مهر
با آنکه ثبت حضورش حاجت به امضاء ندارد

لبخندمهرم به چشمش خاری شدودشنه ای شد
این خویگر با درشـــــتی نرمــــی تمنا ندارد

بر چهره سرد و خشکش پیدا خطوط ملال است
گویا که با کاهــــش تن جانی شکیبا ندارد

گویم که با مهربانی خواهم شکیبایی از او
پنــــدش دهـــــم مادرانه گیرم که پروا ندارد

رو می کنم سوی او باز تا گفتگویی کنم ساز
رفته ست وخالی ست جایش مردی که یکپاندارد

سیمین بهبهانی



:: بازدید از این مطلب : 263
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 20 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

 

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا

 

شراب نور به رگ های شب دوید بیا

 

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت

 

گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا

 

شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من

 

پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا

 

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم

 

ز غصّه زنگ من و رنگ شب پرید بیا

 

به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار

 

بهوش باش که هنگام آن رسید بیا

 

به گام های کسان می برم گمان که تویی

 

دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا

 

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت

 

کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا

 

امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی

 

مرا مخواه از این بیش ناامید بیا

 

(سیمین بهبهانی)



:: بازدید از این مطلب : 69
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : پنج شنبه 20 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

باز باران،
با ترانه،
با گهرهای فراوان
مى خورد بر بام خانه.

من به پشت شيشه تنها
ايستاده
در گذرها،
رودها را اوفتاده.

شاد و خرم
يک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند اين سو و ان سو.

می خورد بر شيشه و در
مشت و سيلی
آسمان امروز ديگر
نيست نيلی.

يادم آرد روز باران:
گردش يک روز ديرين
خوب و شيرين
توی جنگلهای گيلان:

کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چُست و چابک.

از پرنده،
از چرنده،
از خزنده،
بود جنگل گرم و زنده.

آسمان آبي، چو دريا
يک دو ابر، اينجا و آنجا
چون دل من

روز روشن.

بوی جنگل تازه و تر،
همچو می مستی دهنده.
بر درختان ميزدی پر،
هر کجا زيبا پرنده.

برکه ها، آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمايان،
چتر نيلوفر درخشان،
آفتابی.

سنگها از آب جسته،
از خزه پوشيده تن را،
بس وزغ آن جا نشسته،
دمبدم در شور و غوغا.

رودخانه،
با دو صد زيبا ترانه،
زير پاهای درختان
چرخ ميزد همچو مستان.

چشمه ها چون شيشه های آفتابي،
نرم و خوش در جوش و لرزه،
توی انها سنگريزه،
سرخ و سبزو زرد و آبی.

با دو پای کودکانه،
می دويدم همچو آهو،
می پريدم از سر جو،
دور می گشتم ز خانه.

، می پراندم سنگريزه
تا دهد بر آب لرزه،
بهر چاه و بهر چاله،
می شکستم « کرده خاله » *

می کشانيدم به پايين،
شاخه های بيد مشکی
دست من می گشت رنگين،
از تمشک سرخ و مشکی.

، می شنيدم از پرنده
داستانهای نهاني،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی.

هر چه می ديدم در آنجا
بود دلکش، بود زيبا،
شاد بودم.
می سرودم:
« - روز ! ای روز دلارا !
داده ات خورشيد رخشان
اين چنين رخسار زيبا
ورنه بودی زشت و بی جان.

ای درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی!
گر نبودی مهر رخشان؟

روز ای روز دلارا
گر دلارايی است از خورشيد باشد
ای درخت سبز و زيبا!
هرچه زيبايی ست از خورشيد باشد.

اندک اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چيره
آسمان گرديد تيره.
بسته شد رخساره ی خورشيد رخشان
ريخت باران، ريخت باران.

جنگل از باد گريزان
چرخها می زد چو دريا
دانه های گرد باران
پهن ميگشتند هر جا.

برق چون شمشير بران
پاره می کرد ابرها را
تندر ديوانه غران
مشت ميزد ابرها را.

روی برکه مرغ آبی
از ميانه، از کناره،
با شتابی
چرخ می زد بی شماره.

گيسوی سيمين مه را
شانه ميزد دست باران
بادها، با فوت، خوانا
می نمودندش پريشان

سبزه در زير درختان
رفته رفته گشت دريا
توی اين دريای جوشان
جنگلِ وارونه پيدا.

بس دلارا بود جنگل.
به! چه زيبا بود جنگل !
بس ترانه، بس فسانه
بس فسانه، بس ترانه

بس گوارا بود باران.
به ! چه زيبا بود باران!
می شنيدم اندر اين گوهر فشانی
رازهای جاوداني، پندهای اسمانی:

« - بشنو از من. کودک من!
پيش چشم مرد فردا،
زندگانی - خواه تيره، خواه روشن -
هست زيبا، هست زيبا، هست زيبا. »

                                                   (گلچین گیلانی)

* کرده خاله: چوبی چنگک وار که برای بالا کشيدن آب از چاه به سطل می بندند 
 



:: بازدید از این مطلب : 83
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 20 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

 

کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باورکند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در
زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست
حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ی ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه میکشد
و حوض خانه ی ما خالی است
ستاره
های کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک می افتد
و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها
شب ها صدای سرفه می آید
حیاط خانه ی ما تنهاست
پدر میگوید
از من گذشته ست
از من گذشته ست
من بار خود رابردم
و کار خود را کردم
و در اتاقش از صبح تا غروب
یا شاهنامه میخواند
یا ناسخ التواریخ
پدر به مادر میگوید
لعنت به هر چی ماهی و هر چه مرغ
وقتی که من بمیرم دیگر
چه فرق میکند که باغچه باشد
یا باغچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافی ست
مادر تمام زندگیش
سجاده ایست گسترده
درآستان وحشت دوزخ
مادر
همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی می گردد
و فکر می کند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کرده است
مادر تمام روز دعا می خواند
مادر گناهکار طبیعی ست
و فوت میکند به تمام گلها
و فوت میکند به تمام ماهی ها
و فوت میکند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و
بخششی که نازل خواهد شد
برادرم به باغچه می گوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علفها می خندد
و از جنازه ی ماهی ها
که زیر پوست بیمار آب
به ذره های فاسد تبدیل میشوند
شماره بر می دارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه می داند
او مست میکند
و مشت میزند به در و دیوار
و سعی میکند که بگوید
بسیار دردمند و خسته و مایوس است
او نا امیدیش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار می برد
و نا امیدیش
آن قدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم
میشود
و خواهرم که دوست گلها بود
و حرفهای ساده ی قلبش را
وقتی که مادر او را میزد
به جمع مهربان و ساکت آنها می برد
و گاه گاه خانواده ی ماهی ها را
به آفتاب و شیرینی مهمان میکرد ...
او خانه اش در آن سوی شهر است
او در میان خانه مصنوعیش
با ماهیان قرمز مصنوعیش
و در پناه عشق همسر مصنوعیش
و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی میخواند
و بچه های طبیعی می سازد
او
هر وقت که به دیدن ما می آید
و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده می شود
حمام ادکلن می گیرد
او
هر وقت که به دیدن ما می آید
آبستن
است
حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن می آید
و منفجر شدن
همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان به جای گل
خمپاره و مسلسل می کارند
همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشیشان
سر پوش می گذارند
و حوضهای کاشی
بی آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچه های کوچه ی ما کیف های مدرسه شان را
از بمبهای کوچک
پر کرده اند
حیاط خانه ما گیج است
من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می
ترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست میدارد تنها هستم
و فکر میکنم که باغچه را میشود به بیمارستان برد
من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز
تهی میشود

 

(فروغ فرخزاد) 



:: بازدید از این مطلب : 68
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 19 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

کفشهایم کو؟
چه کسی بود صدا زد سهراب؟
آشنا بود صدا؛ مثل هوا با تن برگ

مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شاید همه
ی مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه
ها میگذرد
و نسیمی خنک از حاشیه
ی سبز پتو خواب مرا میروبد

بوی هجرت میآید
بالش من پر آواز پر چلچله
ها ست
صبح خواهد شد
و به این کاسه
ی آب
آسمان هجرت خواهد کرد

باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی،
عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه
ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت

من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره می
بینم حوری
-دختر بالغ همسایه-
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه می
خواند

چیزهایی هم هست؛
لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره
ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت *

و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟

باید امشب بروم!
باید امشب چمدانی را
که به اندازه
ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی
واژه که همواره مرا میخواند

یک نفر باز صدا زد: سهراب!
کفشهایم کو؟

 

 

 

      سهراب سپهری



:: بازدید از این مطلب : 91
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 19 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 


بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !


در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید


یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !


با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم


رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

فریدون مشیری

 



:: بازدید از این مطلب : 120
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 19 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

 

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی

رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزلها بمیرد

گروهی بر آنند که این مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد

 شب مرگ از بیم آنجا شتابد

که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا برآمد

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی آغوش وا کن

که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

 

(شعر از حمیدی شیرازی)

 



:: بازدید از این مطلب : 123
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 19 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

 

خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند

 

به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند

پادشاهان ملاحت چو به نخجیر روند

 

صید را پای ببندند و رها نیز کنند

نظری کن به من خسته که ارباب کرم

 

به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند

عاشقان را ز بر خویش مران تا بر تو

 

سر و زر هر دو فشانند و دعا نیز کنند

گر کند میل به خوبان دل من عیب مکن

 

کاین گناهیست که در شهر شما نیز کنند

بوسه‌ای زان دهن تنگ بده یا بفروش

 

کاین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند

تو خطایی بچه‌ای از تو خطا نیست عجب

 

کان که از اهل صوابند خطا نیز کنند

گر رود نام من اندر دهنت باکی نیست

 

پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند

سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج

 

ما که باشیم که اندیشه ما نیز کنند

 



:: بازدید از این مطلب : 82
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 19 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 



يك شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت
داد خود را ز آن مه بيدادگر خواهم گرفت
چشم گريان را به طوفان بلا خواهم سپرد
نوك مژگان را به خوناب جگر خواهم گرفت
نعره‏ها خواهم زد و در بحر و بر خواهم فتاد
شعله‏ها خواهم شد و در خشك و تر خواهم گرفت
انتقامم را ز زلفش مو به مو خواهم كشيد
آرزويم را ز لعلش سر به سر خواهم گرفت
يا به زندان فراقش بى‏نشان خواهم شدن
يا گريبان وصالش بى‏خبر خواهم گرفت
يا بهار عمر من رو بر خزان خواهد نهاد
يا نهال قامت او را به بر خواهم گرفت
يا به حاجت در برش دست طلب خواهم گشاد
يا به حجت از درش راه سفر خواهم گرفت
گر نخواهد داد من امروز داد آن شاه حسن
دامنش فردا به نزد دادگر خواهم گرفت
بر سرم قاتل اگر بار دگر خواهد گذشت
زندگى را با دم تيغش ز سر خواهم گرفت
باز اگر بر منظرش روزى نظر خواهم فكند
كام چندين ساله را از يك نظر خواهم گرفت
يا سر و پاى مرا در خاك و خون خواهد كشيد
يا بر و دوش ورا در سيم و زر خواهم گرفت
گر فروغى ماهِ من برقع ز رو خواهد فگند
صد هزاران عيب بر شمس و قمر خواهم گرفت

 

 

                              (فروغی بسطامی)



:: بازدید از این مطلب : 121
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 18 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 


كى رفته‏اى ز دل كه تمنّا كنم تو را
كى بوده‏اى نهفته كه پيدا كنم تو را
غيبت نكرده‏اى كه شوم طالب حضور
پنهان نگشته‏اى كه هويدا كنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدى كه من
با صد هزار ديده تماشا كنم تو را
چشمم به صد مجاهده آيينه‏ساز شد
تا من به يك مشاهده شيدا كنم تو را
بالاى خود در آينه چشم من ببين
تا باخبر ز عالم بالا كنم تو را
مستانه كاش در حرم و دير بگذرى
تا قبله‏گاه مؤمن و ترسا كنم تو را
خواهم شبى نقاب ز رويت برافكنم
خورشيد كعبه، ماه كليسا كنم تو را
گر افتد آن دو زلف چليپا به چنگ من
چندين هزار سلسله در پا كنم تو را
طوبى و سدره گر به قيامت به من دهيد
يك جا فداى قامت رعنا كنم تو را
زيبا شود به كارگه عشق كار من
هر گه نظر به صورت زيبا كنم تو را
رسواى عالمى شدم از شور عاشقى
ترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو را
با خيل غمزه گر به وثاقم گذر كنى
مير سپاه شاه صف‏آرا كنم تو را
شعرت ز نام شاه فروغى شرف گرفت
زيبد كه تاج تارك شعرا كنم تو را

                           (فروغی بسطامی)



:: بازدید از این مطلب : 130
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 18 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

خوش آنكه حلقه‏هاى سر زلف واكنى
ديوانگان سلسله‏ات را رها كنى
كار جنون ما به تماشا كشيده است
يعنى تو هم بيا كه تماشاى ما كنى
كردى سياه زلف دو تا را كه در غمت
مويم سياه سازى و پشتم دو تا كنى
تو عهد كرده‏اى كه نشانى به خون مرا
من جهد كرده‏ام كه به عهدت وفا كنى
من دل ز ابروى تو نبرم به راستى
با تيغ كج اگر سرم از تن جدا كنى
گر عمر من وفا كند اى ترك تندخوى
چندان وفا كنم كه تو ترك جفا كنى
سرتا قدم نشانه تير تو گشته‏ام
تيرى خدا نكرده مبادا خطا كنى
تا كى در انتظار قيامت توان نشست
برخيز تا هزار قيامت به‏پا كنى
دانى كه چيست حاصل انجام عاشقى
جانانه را ببينى و جان را فدا كنى
شكرانه‏اى كه شاه نكويان شدى به حسن
مى‏بايد التفات به حال گدا كنى
حيف آيدم كز آن لب شيرين بذله‏گوى
الاّ ثناى خسرو كشورگشا كنى
آفاق را گرفت فروغى فروغ تو
وقت است اگر به ديده افلاك جا كنى

 

                        (فروغی بسطامی)



:: بازدید از این مطلب : 111
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 18 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 


گر عارف حق بينى چشم از همه بر هم زن
چون دل به يكى دادى آتش به دو عالم زن
هم نكته وحدت را با شاهد يكتا گو
هم بانگ اناالحق را بر دار معظم زن
هم چشم تماشا را بر روى نكو بگشا
هم دست تمنّا را بر گيسوى پرخم زن
هم جلوه ساقى را در جام بلورين بين
هم باده بى‏غش را با ساده بى‏غم زن
ذكر از رخ رخشانش با موسى عمران گو
حرف از لب جان‏بخشش با عيسى مريم زن
حال دل خونين را با عاشق صادق گو
رطل مى‏صافى را با صوفى محرم زن
چون ساقى رندانى مى‏با لب خندان خور
چون مطرب مستانى، نى با دل خرّم زن
چون آب بقا دارى بر خاك سكندر ريز
چون جام به چنگ آرى با ياد لب جم زن
چون گرد حرم گشتى با خانه خدا بنشين
چون مى به قدح كردى بر چشمه زمزم زن
در پاى قدح بنشين زيبا صنمى بگزين
اسباب ريا برچين كمتر ز دعا دم زن
گر تكيه دهى وقتى، بر تخت سليمان ده
ور پنجه زنى روزى، در پنجه رستم زن
گر دردى از او بردى صد خنده به درمان كن
ور زخمى از او خوردى صد طعنه به مرهم زن
يا پاى شقاوت را بر تارك شيطان نه
يا كوس سعادت را بر عرش مكّرم زن
يا كحل ثوابت را، در چشم ملائك كش
يا برق گناهت را، بر خرمن آدم زن
يا خازن جنت شو، گلهاى بهشتى چين
يا مالك دوزخ شو، درهاى جهنم زن
يا بنده عقبا شو يا خواجه دنيا شو
يا ساز عروسى كن، يا حلقه ماتم زن
زاهد سخن تقوى، بسيار مگو با ما
دم دركش از اين معنى يعنى كه نفس كم زن
گر دامن پاكت را آلوده به خون خواهد
انگشت قبولت را بر ديده پُرنَم زن
گر همدمى او را پيوسته طمع دارى
هم اشك پياپى ريز هم آه دمادم زن
سلطانى اگر خواهى درويش مجرّد شو
نه رشته به گوهر كش، نه سكّه به درهم زن
چون خاتم كارت را بر دست اجل دادند
نه تاج به تارك نِه، نه دست به خاتم زن
تا چند فروغى را مجروح توان ديدن
يا مرهم زخمى كن، يا ضربت محكم زن

 

                          (فروغی بسطامی)



:: بازدید از این مطلب : 158
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 18 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شـــبی یـــاد دارم که چشمـــم نخـفـت

شــنیـــدم که پروانه با شــمـع گـفت:

که من عاشقم گر بســوزم رواســت

تو را گریه و سوز باری چراست؟

بـگــفت: ای هــوادار مســـکیــن مــن

برفت انـگــبـیـن یار شــیـریـــن مــن

چو شــیرینـی از مــن به در مـی رود

چو فــرهــادم آتـش به ســر مـی رود

هـمی گفت و هر لـحظه سیــلاب درد

فــرو می‌دویـدش به رخــســـار زرد

که ای مــدعی عشـق کـار تو نیـســت

که نه صبر داری نه یارای ایســـت

تو بگریزی از پیش یک شــعله خـام

مـــن اســتــاده ام تا بــســوزم تـمــام

تو را آتـش عشـق اگـر پَر بســـوخت

مرا بین که از پای تا سر بسـوخت...

همه شب در این گفت و گو بود شمع

به دیـدار او وقــت، اصحاب جـمـع

نـرفته ز شــب همچــنــان بهــره‌ ای

که نــاگــه بکشــتـش پـریـچهره‌ ای

همی گفت و مـی‌رفت دودش به سـر

که ایـن بود پایان عشــق، ای پســر

اگر عــا شـقـی خـواهــی آمـــوخـتـن

بــکشــتـن فرج یـابــی از ســــوختن

مکن گــریه بر گور مقـتــول دوست

بـرو خرمی کن که مـقبــول اوسـت

اگر عاشـقی ســرمشـوی از مــرض

چو سعدی فرو شوی دست ازغرض

فـدایــی نــدارد ز مقــصـود چــنـــگ

وگـر بر ســرش تـیـر بارد وسـنـگ

بــدریــــا مــــرو گـفـتــمت زیــنــهار

وگر می روی تن به طــوفــان سپار

 

 

                              (سعدی شیرازی)
_________________

 



:: بازدید از این مطلب : 106
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 18 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

ضیمرانی در بن بید معلق جا گرفت

پنجه نازک به خاک افشرد وکم کم پا گرفت

سایه بید معلق هر طرف پیرامنش

پرده پیش پرتو مهر جهان آرا گرفت

شاخ نیلوفر چوکرمی سر ز جا بر کرد و گفت

 وای من کز ضعف نتوانم دمی بالا گرفت

تابش خورشید را ديد از ورای شاخ و گفت

کاش بتوانستمی یک لحظه جای آنجا گرفت

گرچه از فیض حضورش جفت حرمانیم لیک

 لطف اوخواهد همی از دور دست ما گرفت؟

دید پیرامون خود خار و خسی انبوه و گفت

 در میان این رقیبان چون توان ماوا گرفت؟

دیو نومیدی ز ناگه سر به گوشش برد و گفت

جهد کم کن کاین جهان مهر از ضعیفان وا گرفت

ظلمت نومیدی و ضعف تن و فقدان نور

 سرش زیر افکند و لرزان ساقش استرخا گرفت

روز دیگر تافت بروی لکه ای از آفتاب

 وان تن دلمرده را بازو مسیح آسا گرفت

با چنین همت گیاهان را به زیر پا گذاشت

لیک نتوانست از آن حد خویشتن بالا گرفت

اندر آن حسرت بر آورد از سر سوز و گداز

 آتشین آهی که دودش دامن صحرا گرفت

از قضا لطف نسیم آن ناله جان سوز را

برد سوی بید و در قلب رئوفش جا گرفت

رشته ای یکتا فرو آویخت زان زلف دراز

ضیمران با هر دو دست آن رشته یکتا گرفت

از شعف بگرفت همچون جان شیرینش به بر

واندر او پیچید و راه مقصد بالا گرفت

ضیمران چون یافت خود را در فروغ آفتاب

خدمت استاد را اندیشه ای شیوا گرفت

غنچه ها آورد و گلها بشکفید از هر کنار

 شاخسار بید را در زیوری زیبا گرفت

ضیمران خندان که مهر ناصحی مشفق گزید

 بید بن خرم که دست مقبلی دانا گرفت

آن یکی زان پایمردی زینتی وافر فزود

وین یکی زان پاسداری رتبتی علیا گرفت

بود در آن ضیمران با آن ضعیفی شش صفت

وان شش آمد کارگر چون بختش استعلا گرفت

جنبش و صبر و لیاقت، همت و عشق و امید

واتفاقی خوش که دستش عروة الوثقی گرفت

خدمت مخلوق کن بی مزد و بی منت بهار

ای خوش آن بینا که روزی دست نابینا گرفت 

                                                    

(ملک اشعرای بهار)



:: بازدید از این مطلب : 3248
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 18 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

۱۳۸٦/٩/٢۳

 

 

 

 

ای فـــدای تو هـم دل و هم جان

وی نثار رهت هم این و هم آن

دل فدای تو، چون تویی دلــــــبر

جان نــثار تو، چون تویی جانان

دل رهاندن ز دست تو مشــــکل

جان فشــــــاندن به پای تو آسان

راه وصل تو  راه پر آســــــیب

درد عشق تو درد بی درمــــــان

بندگانیم، جـــــــان و دل بر کف

گوش بر حکم و چشــم بر فرمان

گر ســرِ  صلح داری، اینک دل

ور دل جنگ  داری، اینک جان

دوش از شور عشق و جذبۀ شوق

هرطرف می شـــــــتافتم  حیران

آخر کار شـــــــــــــــــوق دیدارم

سوی دیر مـُغــــــــان کشید عنان

چشـــــــــم بد دور، خلوتی دیدم

روشن از نور حق، نه از نیران

هرطرف دیدم آتشی کان شـــــب

دید در طور، موســــی عــــمران

پیری آنجــــــــا به آتش افروزی

به ادب گِـــــــرد پیر، مـُغبچگان

همه سیمین عـــذار و گـُــلرخسار

همه شیرین زبـــان و تنگ دهان

عود و چنگ و نی و دف بربط

شمع و نقل و گل و  می و ریحان

ســــــاقی ِ ماهرویِ مشکین موی

مطرب ِ بذله گویِ خوش الحــان

مُغ و مُغزاده موبـَد و دســــــتور

خدمتش را تمــــــــام بسته میان

من ِ شرمنده از مســــــــــلمانی

شدم آنجـــــا به گوشه یی پنهان

پیر پرســــید کیست این؟ گفتند:

عاشقی بی قرار و ســــرگردان

گفت: جامی دهیدش از می ناب

گرچه ناخوانده باشد این مهمان

ساقی آتش پرست و آتش دست

ریخت در ســــاغر آتشی سوزان

چون کشیدم نه عقل ماند ونه هوش

سوخت هم کفر از آن و هم ایمان

مســـــــــت افتادم و در آن مستی

به طریقی که شـــــرح آن نتوان

این سخن می شــــنیدم از اعضا

همه حتّی الورید و الشــــــریان

که:

 یکی هست وهیچ نیست جزاو

وحده لا الـــــــــــــه الاّ هـــــو

از تو ای دوست، نگسلم   پیوند

ور به تیغم برند بند از بنـــــــد

الحق ارزان بود ز ما صد جان

وز دهان تو نیم شکـّرخنــــــــد

ای پدر! پند کم ده از عشـــــقم

که نخواهد شد اهل این فرزند

پنـــد ِ آنان دهند خلق ای کاش

که ز عشق تو می دهندم پنــد

من ره کوی عافیت دانــــــــم

چه کنم کاوفتاده ام به کمـــــند

در کلیسا به دلبری ترســـــــا

گفتـــم ای دل به دام تو در بند

ای که دارد به تــارِ زنّـارت

هر ســـر موی من جدا پیوند

ره به وحــدت نیافتن تا کی؟

ننگ تثلیث بر یکی تا چند ؟

نام حی ّ ِ یگانه چون شــاید؟

که اب وابن و روح قدس نهند

لب شیرین گشود و با من گفت

وز شکرخنده ریخت آب از قند

که گر از ســــرِّ وحدت آگاهی

تهمت ِ کافـــــری به ما مپسند

در سه آیینه شـــــــــاهد ازلی

پرده از روی تابنــــاک افکند

ســـه نگردد بریشم ار او را

پرنیان خوانی و حریر و پرند

ما دراین گفت وگو که ازیکسو

شد ز ناقوس این ترانه بلنـــــد

که:

 یکی هست و هیچ نیست جزاو

وحــــده لا الـــــــــــه الاّ هــو

دوش رفتم به کوی باده فروش

زاتش عشق دل به جوش وخروش

محفلی نغز دیدم و روشــــــــن

میـــــــرِ آن بزم پیر باده فروش

چاکران ایستاده صف در صف

باده نوشان نشسته دوش به دوش

میر در صدر و میکشان گردش

پاره یی مست و پاره یی مدهوش

ســـــینه بی کینه و درون صافی

دل پر از گفت و گو و لب خاموش

همه را از عنـــــــایت ازلــــــــــی

چشم حق بین و گوش راست نیوش

سخن این به آن هنـــــــــــیئا ً لک

پـــــاسخ آن به این که بادت نوش

گوش برچنگ و چشم بر ســـاغر

آرزوی دو کون در آغـــــــــوش

به ادب پیش رفتم و گفتـــــــــــم

کای تو را دل قرارگاه سروش

عاشقم دردمنــــــــــد و حاجتمند

درد من بنگر و به درمـان کوش

پیر خندان به طنــــز با من گفت

ای تو را پیر عقل حلقه به گوش

تو کجا ما کجا؟ که از شرمــــت

دختر رز نشـــــــسته برقع پوش

گفتمش: سوخت جــــانم، آبی ده

واتش دل فرونشـــــان از جوش

دوش می ســــــوختم درین آتش

وای اگر امشبم بود چون دوش

گفت خندان که: هین پیاله بگیر

ســـــتدم گفت: هان زیاده منوش

جرعه یی در کــــشیدم و گشتم

فارغ ازرنج عقل وزحمت هوش

چون به هـــــوش آمدم یکی دیدم

مابقی را همه خطــــوط و نقوش

ناگهـــــــــان از صوامع ملکوت

این حدیثم سروش خواند به گوش

که :

یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لا الـــــــــــــــــه الاّ هو

چشم دل باز کن که جان بینی

آنچه نادیدنیســــــــت آن بینی

گر به اقلیم عشق روی آری

همه آفاق گلستــــــــــان بینی

بر همه اهل آن زمین به مراد

گردش دور آسمـــــــــان بینی

بی ســـــر و پا گدای ِ آنجا را

سر به ملک جهـان گران بینی

|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 16 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

زاغی که پاره‌ای گوشت به منقار گرفته بود، بر شاخه درختی نشست. روباهی که از آن حوالی می‌گذشت، زاغ را دید و طمع در طعمه او بست. پس برای تصاحب گوشت، به نیرنگ متوسل شد و نزد زاغ رفت. او را آواز داد و گفت: «زاغ به راستی چه پرنده خوش خط و خال و زیبایی است. خوش‌اندامی و تناسب پر و بالش چنان است که سیمرغ نیز پیش جمال او زشت می‌نماید. کاش صدای او نیز خوش آهنگ بود که اگر چنین می‌شد، او را بحق «ملکه‌الطیور» می‌خواندند». زاغ چون این شنید، خواست قار قار کند و صوت خود آشکار سازد که طعمه از دهانش فرو افتاد. روباه که انتظار همین لحظه را می‌کشید، جستی زد و لخت گوشت به چنگال گرفت. آنگاه رو به زاغ کرد و چنین گفت: «آه! زاغک ساده و بینوای من! عیب در صدای تو نیست. اشکال در شعور توست که تجلیل از تزویر باز نمی‌شناسد.»

 



:: بازدید از این مطلب : 203
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 15 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

ز دو دیده خون فشانم ز غــمت شب جدایی

چــه كنم كه هست اینها گـل باغ آشــــنایی

همه شـب نهاده ام سر ، چوسگان برآستانت

كــه رقــیـب در نــیـایـد بــه بــهـانـه گدایی

مــــژه‌ها و چــشـم یارم به نظر چــــنان نـماید

كـه مـــیان سنبلــستان چـرد آهــوی ختــایی

در گـلستان چـشـمم زچـه رو همیشه باز است

به امــیـد آنـكـه شـایـد تو به چشم من درآیی

سر برگ گــل ندارم ،به چه رو روم به گلشن

كه شــنیده‌ام ز گلــــها هـــمه بوی بی‌وفـایی

به كدام مذهب است این؟به كدام ملت‌است این؟

كه كـشنـد عاشقی را كه تو عاشقم چرایی

به طـواف كــعبه رفـتم به حرم رهـم ندادند

كه بـرون درچه كردی كه درون خانه آیی؟

به قـمـارخــانه رفتم، هــمه پاكــــباز دیدم

چـو به صـومعه رسـیدم هـمـه زاهـد ریـایی

دردیـر می‌زدم مــــن، که نـــدا ز در درآمد

كه درآ درآ عــراقی، كه تو هم ازآن مـایی

 

 



:: بازدید از این مطلب : 193
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 15 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

 

 

صوفيان در دمی دو عيد کنند
عنکبوتان مگس قديد کنند
شمع ها می زنند خورشيدند
تا که ظلمات را شهيد کنند
باز هر ذره شد چو نفخه صور
تا شهيد تو را سعيد کنند
چرخ کهنه به گردشان گردد
تا کهنه هاش را جديد کنند
رغم آن حاسدان که می خواهند
تا قريب تو را بعيد کنند
حاسدان را هم از حسد بخرند
همه را طالب و مريد کنند
کيميای سعادت همه اند
در همه فعل خود بديد کنند
کيميايی کنند همه افلاک
ليک در مدتی مديد کنند
وان هم از ماه غيب دزديدند
که گهی پاک و گه پليد کنند
خنک آن دم که جمله اجزا را
بی ز ترکيب ها وحيد کنند
بس کن اين و سر تنور ببند
تا که نان هات را ثريد کنند

 



:: بازدید از این مطلب : 211
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 9 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

 

 

 

 

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت‌

پياده آمده‌ بودم‌، پياده خواهم رفت‌

طلسم غربتم امشب شكسته خواهدشد

و سفره‌ای كه تهی ‌بود، بسته خواهدشد

و در حوالی شبهای عيد، همسايه‌!

صدای گريه نخواهی شنيد، همسايه‌!

همان غريبه كه قلك نداشت‌، خواهد رفت‌

و كودكی كه عروسك نداشت‌، خواهد رفت‌

 

q

 

منم تمام افق را به رنج گرديده‌،

منم كه هر كه مرا ديده‌، در گذر ديده‌

منم كه نانی اگر داشتم‌، از آجر بود

و سفره‌ام ـ كه نبود ـ از گرسنگی پر بود

به هرچه آينه‌، تصويری از شكست من است‌

به سنگ‌ سنگ بناها، نشان دست من است‌

اگر به لطف و اگر قهر، می ‌شناسندم‌

تمام مردم اين شهر، می ‌شناسندم‌

من ايستادم‌، اگر پشت آسمان خم شد

نماز خواندم‌، اگر دهر ابن ‌ملجم شد

 

q

 

طلسم غربتم امشب شكسته خواهد شد

و سفره‌ام كه تهی بود، بسته خواهد شد

غروب در نفس گرم جاده خواهم ‌رفت‌

پياده آمده‌ بودم‌، پياده خواهم ‌رفت‌

 

q

 

چگونه بازنگردم‌، كه سنگرم آنجاست‌

چگونه‌؟ آه‌، مزار برادرم آنجاست‌

چگونه باز نگردم كه مسجد و محراب‌

و تيغ‌، منتظر بوسه بر سرم آنجاست‌

اقامه بود و اذان بود آنچه اينجا بود

قيام ‌بستن و الله اكبرم آنجاست‌

شكسته ‌بالی ‌ام اينجا شكست طاقت نيست‌

كرانه‌ای كه در آن خوب می ‌پرم‌، آنجاست‌

مگير خرده كه يك پا و يك عصا دارم‌

مگير خرده‌، كه آن پای ديگرم آنجاست‌

 

q

 

شكسته می ‌گذرم امشب از كنار شما

و شرمسارم از الطاف بی ‌شمار شما

من از سكوت شب سردتان خبر دارم‌

شهيد داده‌ام‌، از دردتان خبر دارم‌

تو هم به ‌سان من از يك ستاره سر ديدی

پدر نديدی و خاكستر پدر ديدی

تويی كه كوچهء غربت سپرده‌ای با من‌

و نعش سوخته بر شانه برده‌ای با من‌

تو زخم ديدی اگر تازيانه من خوردم‌

تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم‌

 

q

 

اگرچه مزرع ما دانه‌های جو هم داشت‌

و چند بتهء مستوجب درو هم داشت‌

اگرچه تلخ شد آرامش هميشهء تان‌

اگرچه كودك من سنگ زد به شيشهء تان‌

اگرچه متهم جرم مستند بودم‌

اگرچه لايق سنگينی لحد بودم‌

دم سفر مپسنديد نااميد مرا

ولو دروغ‌، عزيزان‌! بحل كنيد مرا

تمام آنچه ندارم‌، نهاده خواهم ‌رفت‌

پياده آمده‌ بودم‌، پياده خواهم ‌رفت‌

به اين امام قسم‌، چيز ديگری نبرم‌

به‌جز غبار حرم‌، چيز ديگری نبرم‌

خدا زياد كند اجر دين و دنياتان‌

و مستجاب شود باقی دعاهاتان‌

هميشه قلك فرزندهايتان پر باد

و نان دشمنتان ـ هر كه هست ـ آجر باد

 

نسخهء نهايی

27/1/1370  ــ مشهد  (محمدکاظم کاظمی)

 



:: بازدید از این مطلب : 210
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 15 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

 

بشنو این نی چون شکایت می کند
ازجدایی ها حکایت می کند
کز نیستان تامراببریده اند
ازنفیرم مردوزن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه ازفراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هرکسی کو دورماند ازاصل خویش
بازجوید روزگاروصل خویش
من به هرجمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان وخوشحالان شدم
هرکسی ازظن خود شد یارمن
ازدرون من نجست اسرارمن
سرّ من ازناله ی من دورنیست
لیک چشم وگوش راآن نور نیست!
تن زجان وجان زتن مستورنیست
لیک کس رادید جان دستورنیست!
آتش است این بانگ نای ونیست باد
هرکه این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کاندرنی فتاد
جوشش عشق است کاندرمی فتاد
نی حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند
روزها گررفت گو رو باک نیست
توبمان ای آن که چون توپاک نیست!
درغم ما روزها بیگاه شد
روزها باسوزها همراه شد
درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتا ه باید والسلام



:: بازدید از این مطلب : 1371
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 15 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

 

 اول دفتر به نامِ ایزدِ دانا

 

  صانعِ پروردگار، حَیّ توانا

 اکبر و اعظم، خدایِ عالَم و آدم

 

 صورت خوب آفرید و سیرت زیبا

 از در بخشندگی و بنده نوازی

 

 مُرغِ هوا را نصیب و ماهیِ دریا

 قسمت خود می‌خورند مُنعم و درویش

 

 روزی خود می‌برند پَشّه و عَنقا

 حاجتِ موری به علم غیب بدانَد

 

 در بُنِ چاهی، به زیرِ صخره صَمّا

 جانور از نُطفه می‌کند، شِکَّر از نِی

 

 برگِ‌ ِتر از چوبِ خشک و چشمه زِ خارا

 شربتِ نوش آفرید از مگسِ نَحل

 

 نَخلِ تَناور کُند زِ دانه خرما

 از همگان بی‌نیاز و بر همه مُشفق

 

 از همه عالم نَهان و بر همه پیدا

 پرتو نورِ سُرادِقاتِ جَلالش

 

 از عظمت، ماورایِ فکرتِ دانا

 خود نه زبان در دهانِ عارفِ مدهوش

 

 حمد و ثَنا می‌کند، که موی بر اعضا

 هر که نداند سپاسِ نعمتِ امروز

 

 حیف خورد بر نصیبِ رحمتِ فردا

 بارخدایا! مُهَیمَنی و مُدَبّر

 

 وز همه عیبی مُقدّسی و مُبرّا

 ما نتوانیم حقِ حَمد تو گفتن

 

 با همه کَرّوبیٰانِ عالَمِ بالا

 سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت

 

 ور نه کمال تو، وَهم کِی رسد آن جا؟


 



:: بازدید از این مطلب : 271
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 15 دی 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد