نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

 

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا

 

شراب نور به رگ های شب دوید بیا

 

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت

 

گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا

 

شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من

 

پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا

 

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم

 

ز غصّه زنگ من و رنگ شب پرید بیا

 

به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار

 

بهوش باش که هنگام آن رسید بیا

 

به گام های کسان می برم گمان که تویی

 

دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا

 

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت

 

کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا

 

امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی

 

مرا مخواه از این بیش ناامید بیا

 

(سیمین بهبهانی)



:: بازدید از این مطلب : 70
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : پنج شنبه 20 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

باز باران،
با ترانه،
با گهرهای فراوان
مى خورد بر بام خانه.

من به پشت شيشه تنها
ايستاده
در گذرها،
رودها را اوفتاده.

شاد و خرم
يک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند اين سو و ان سو.

می خورد بر شيشه و در
مشت و سيلی
آسمان امروز ديگر
نيست نيلی.

يادم آرد روز باران:
گردش يک روز ديرين
خوب و شيرين
توی جنگلهای گيلان:

کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چُست و چابک.

از پرنده،
از چرنده،
از خزنده،
بود جنگل گرم و زنده.

آسمان آبي، چو دريا
يک دو ابر، اينجا و آنجا
چون دل من

روز روشن.

بوی جنگل تازه و تر،
همچو می مستی دهنده.
بر درختان ميزدی پر،
هر کجا زيبا پرنده.

برکه ها، آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمايان،
چتر نيلوفر درخشان،
آفتابی.

سنگها از آب جسته،
از خزه پوشيده تن را،
بس وزغ آن جا نشسته،
دمبدم در شور و غوغا.

رودخانه،
با دو صد زيبا ترانه،
زير پاهای درختان
چرخ ميزد همچو مستان.

چشمه ها چون شيشه های آفتابي،
نرم و خوش در جوش و لرزه،
توی انها سنگريزه،
سرخ و سبزو زرد و آبی.

با دو پای کودکانه،
می دويدم همچو آهو،
می پريدم از سر جو،
دور می گشتم ز خانه.

، می پراندم سنگريزه
تا دهد بر آب لرزه،
بهر چاه و بهر چاله،
می شکستم « کرده خاله » *

می کشانيدم به پايين،
شاخه های بيد مشکی
دست من می گشت رنگين،
از تمشک سرخ و مشکی.

، می شنيدم از پرنده
داستانهای نهاني،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی.

هر چه می ديدم در آنجا
بود دلکش، بود زيبا،
شاد بودم.
می سرودم:
« - روز ! ای روز دلارا !
داده ات خورشيد رخشان
اين چنين رخسار زيبا
ورنه بودی زشت و بی جان.

ای درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی!
گر نبودی مهر رخشان؟

روز ای روز دلارا
گر دلارايی است از خورشيد باشد
ای درخت سبز و زيبا!
هرچه زيبايی ست از خورشيد باشد.

اندک اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چيره
آسمان گرديد تيره.
بسته شد رخساره ی خورشيد رخشان
ريخت باران، ريخت باران.

جنگل از باد گريزان
چرخها می زد چو دريا
دانه های گرد باران
پهن ميگشتند هر جا.

برق چون شمشير بران
پاره می کرد ابرها را
تندر ديوانه غران
مشت ميزد ابرها را.

روی برکه مرغ آبی
از ميانه، از کناره،
با شتابی
چرخ می زد بی شماره.

گيسوی سيمين مه را
شانه ميزد دست باران
بادها، با فوت، خوانا
می نمودندش پريشان

سبزه در زير درختان
رفته رفته گشت دريا
توی اين دريای جوشان
جنگلِ وارونه پيدا.

بس دلارا بود جنگل.
به! چه زيبا بود جنگل !
بس ترانه، بس فسانه
بس فسانه، بس ترانه

بس گوارا بود باران.
به ! چه زيبا بود باران!
می شنيدم اندر اين گوهر فشانی
رازهای جاوداني، پندهای اسمانی:

« - بشنو از من. کودک من!
پيش چشم مرد فردا،
زندگانی - خواه تيره، خواه روشن -
هست زيبا، هست زيبا، هست زيبا. »

                                                   (گلچین گیلانی)

* کرده خاله: چوبی چنگک وار که برای بالا کشيدن آب از چاه به سطل می بندند 
 



:: بازدید از این مطلب : 83
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 20 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

 

کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باورکند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در
زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست
حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ی ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه میکشد
و حوض خانه ی ما خالی است
ستاره
های کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک می افتد
و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها
شب ها صدای سرفه می آید
حیاط خانه ی ما تنهاست
پدر میگوید
از من گذشته ست
از من گذشته ست
من بار خود رابردم
و کار خود را کردم
و در اتاقش از صبح تا غروب
یا شاهنامه میخواند
یا ناسخ التواریخ
پدر به مادر میگوید
لعنت به هر چی ماهی و هر چه مرغ
وقتی که من بمیرم دیگر
چه فرق میکند که باغچه باشد
یا باغچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافی ست
مادر تمام زندگیش
سجاده ایست گسترده
درآستان وحشت دوزخ
مادر
همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی می گردد
و فکر می کند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کرده است
مادر تمام روز دعا می خواند
مادر گناهکار طبیعی ست
و فوت میکند به تمام گلها
و فوت میکند به تمام ماهی ها
و فوت میکند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و
بخششی که نازل خواهد شد
برادرم به باغچه می گوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علفها می خندد
و از جنازه ی ماهی ها
که زیر پوست بیمار آب
به ذره های فاسد تبدیل میشوند
شماره بر می دارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه می داند
او مست میکند
و مشت میزند به در و دیوار
و سعی میکند که بگوید
بسیار دردمند و خسته و مایوس است
او نا امیدیش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار می برد
و نا امیدیش
آن قدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم
میشود
و خواهرم که دوست گلها بود
و حرفهای ساده ی قلبش را
وقتی که مادر او را میزد
به جمع مهربان و ساکت آنها می برد
و گاه گاه خانواده ی ماهی ها را
به آفتاب و شیرینی مهمان میکرد ...
او خانه اش در آن سوی شهر است
او در میان خانه مصنوعیش
با ماهیان قرمز مصنوعیش
و در پناه عشق همسر مصنوعیش
و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی میخواند
و بچه های طبیعی می سازد
او
هر وقت که به دیدن ما می آید
و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده می شود
حمام ادکلن می گیرد
او
هر وقت که به دیدن ما می آید
آبستن
است
حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن می آید
و منفجر شدن
همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان به جای گل
خمپاره و مسلسل می کارند
همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشیشان
سر پوش می گذارند
و حوضهای کاشی
بی آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچه های کوچه ی ما کیف های مدرسه شان را
از بمبهای کوچک
پر کرده اند
حیاط خانه ما گیج است
من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می
ترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست میدارد تنها هستم
و فکر میکنم که باغچه را میشود به بیمارستان برد
من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز
تهی میشود

 

(فروغ فرخزاد) 



:: بازدید از این مطلب : 68
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 19 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

کفشهایم کو؟
چه کسی بود صدا زد سهراب؟
آشنا بود صدا؛ مثل هوا با تن برگ

مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شاید همه
ی مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه
ها میگذرد
و نسیمی خنک از حاشیه
ی سبز پتو خواب مرا میروبد

بوی هجرت میآید
بالش من پر آواز پر چلچله
ها ست
صبح خواهد شد
و به این کاسه
ی آب
آسمان هجرت خواهد کرد

باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی،
عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه
ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت

من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره می
بینم حوری
-دختر بالغ همسایه-
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه می
خواند

چیزهایی هم هست؛
لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره
ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت *

و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟

باید امشب بروم!
باید امشب چمدانی را
که به اندازه
ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی
واژه که همواره مرا میخواند

یک نفر باز صدا زد: سهراب!
کفشهایم کو؟

 

 

 

      سهراب سپهری



:: بازدید از این مطلب : 92
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 19 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 


بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !


در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید


یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !


با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم


رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

فریدون مشیری

 



:: بازدید از این مطلب : 121
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 19 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

 

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی

رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزلها بمیرد

گروهی بر آنند که این مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد

 شب مرگ از بیم آنجا شتابد

که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا برآمد

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی آغوش وا کن

که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

 

(شعر از حمیدی شیرازی)

 



:: بازدید از این مطلب : 124
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 19 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

 

خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند

 

به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند

پادشاهان ملاحت چو به نخجیر روند

 

صید را پای ببندند و رها نیز کنند

نظری کن به من خسته که ارباب کرم

 

به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند

عاشقان را ز بر خویش مران تا بر تو

 

سر و زر هر دو فشانند و دعا نیز کنند

گر کند میل به خوبان دل من عیب مکن

 

کاین گناهیست که در شهر شما نیز کنند

بوسه‌ای زان دهن تنگ بده یا بفروش

 

کاین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند

تو خطایی بچه‌ای از تو خطا نیست عجب

 

کان که از اهل صوابند خطا نیز کنند

گر رود نام من اندر دهنت باکی نیست

 

پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند

سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج

 

ما که باشیم که اندیشه ما نیز کنند

 



:: بازدید از این مطلب : 83
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 19 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 



يك شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت
داد خود را ز آن مه بيدادگر خواهم گرفت
چشم گريان را به طوفان بلا خواهم سپرد
نوك مژگان را به خوناب جگر خواهم گرفت
نعره‏ها خواهم زد و در بحر و بر خواهم فتاد
شعله‏ها خواهم شد و در خشك و تر خواهم گرفت
انتقامم را ز زلفش مو به مو خواهم كشيد
آرزويم را ز لعلش سر به سر خواهم گرفت
يا به زندان فراقش بى‏نشان خواهم شدن
يا گريبان وصالش بى‏خبر خواهم گرفت
يا بهار عمر من رو بر خزان خواهد نهاد
يا نهال قامت او را به بر خواهم گرفت
يا به حاجت در برش دست طلب خواهم گشاد
يا به حجت از درش راه سفر خواهم گرفت
گر نخواهد داد من امروز داد آن شاه حسن
دامنش فردا به نزد دادگر خواهم گرفت
بر سرم قاتل اگر بار دگر خواهد گذشت
زندگى را با دم تيغش ز سر خواهم گرفت
باز اگر بر منظرش روزى نظر خواهم فكند
كام چندين ساله را از يك نظر خواهم گرفت
يا سر و پاى مرا در خاك و خون خواهد كشيد
يا بر و دوش ورا در سيم و زر خواهم گرفت
گر فروغى ماهِ من برقع ز رو خواهد فگند
صد هزاران عيب بر شمس و قمر خواهم گرفت

 

 

                              (فروغی بسطامی)



:: بازدید از این مطلب : 122
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 18 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 


كى رفته‏اى ز دل كه تمنّا كنم تو را
كى بوده‏اى نهفته كه پيدا كنم تو را
غيبت نكرده‏اى كه شوم طالب حضور
پنهان نگشته‏اى كه هويدا كنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدى كه من
با صد هزار ديده تماشا كنم تو را
چشمم به صد مجاهده آيينه‏ساز شد
تا من به يك مشاهده شيدا كنم تو را
بالاى خود در آينه چشم من ببين
تا باخبر ز عالم بالا كنم تو را
مستانه كاش در حرم و دير بگذرى
تا قبله‏گاه مؤمن و ترسا كنم تو را
خواهم شبى نقاب ز رويت برافكنم
خورشيد كعبه، ماه كليسا كنم تو را
گر افتد آن دو زلف چليپا به چنگ من
چندين هزار سلسله در پا كنم تو را
طوبى و سدره گر به قيامت به من دهيد
يك جا فداى قامت رعنا كنم تو را
زيبا شود به كارگه عشق كار من
هر گه نظر به صورت زيبا كنم تو را
رسواى عالمى شدم از شور عاشقى
ترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو را
با خيل غمزه گر به وثاقم گذر كنى
مير سپاه شاه صف‏آرا كنم تو را
شعرت ز نام شاه فروغى شرف گرفت
زيبد كه تاج تارك شعرا كنم تو را

                           (فروغی بسطامی)



:: بازدید از این مطلب : 130
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 18 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

خوش آنكه حلقه‏هاى سر زلف واكنى
ديوانگان سلسله‏ات را رها كنى
كار جنون ما به تماشا كشيده است
يعنى تو هم بيا كه تماشاى ما كنى
كردى سياه زلف دو تا را كه در غمت
مويم سياه سازى و پشتم دو تا كنى
تو عهد كرده‏اى كه نشانى به خون مرا
من جهد كرده‏ام كه به عهدت وفا كنى
من دل ز ابروى تو نبرم به راستى
با تيغ كج اگر سرم از تن جدا كنى
گر عمر من وفا كند اى ترك تندخوى
چندان وفا كنم كه تو ترك جفا كنى
سرتا قدم نشانه تير تو گشته‏ام
تيرى خدا نكرده مبادا خطا كنى
تا كى در انتظار قيامت توان نشست
برخيز تا هزار قيامت به‏پا كنى
دانى كه چيست حاصل انجام عاشقى
جانانه را ببينى و جان را فدا كنى
شكرانه‏اى كه شاه نكويان شدى به حسن
مى‏بايد التفات به حال گدا كنى
حيف آيدم كز آن لب شيرين بذله‏گوى
الاّ ثناى خسرو كشورگشا كنى
آفاق را گرفت فروغى فروغ تو
وقت است اگر به ديده افلاك جا كنى

 

                        (فروغی بسطامی)



:: بازدید از این مطلب : 111
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 18 بهمن 1390 | نظرات ()