نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 


گر عارف حق بينى چشم از همه بر هم زن
چون دل به يكى دادى آتش به دو عالم زن
هم نكته وحدت را با شاهد يكتا گو
هم بانگ اناالحق را بر دار معظم زن
هم چشم تماشا را بر روى نكو بگشا
هم دست تمنّا را بر گيسوى پرخم زن
هم جلوه ساقى را در جام بلورين بين
هم باده بى‏غش را با ساده بى‏غم زن
ذكر از رخ رخشانش با موسى عمران گو
حرف از لب جان‏بخشش با عيسى مريم زن
حال دل خونين را با عاشق صادق گو
رطل مى‏صافى را با صوفى محرم زن
چون ساقى رندانى مى‏با لب خندان خور
چون مطرب مستانى، نى با دل خرّم زن
چون آب بقا دارى بر خاك سكندر ريز
چون جام به چنگ آرى با ياد لب جم زن
چون گرد حرم گشتى با خانه خدا بنشين
چون مى به قدح كردى بر چشمه زمزم زن
در پاى قدح بنشين زيبا صنمى بگزين
اسباب ريا برچين كمتر ز دعا دم زن
گر تكيه دهى وقتى، بر تخت سليمان ده
ور پنجه زنى روزى، در پنجه رستم زن
گر دردى از او بردى صد خنده به درمان كن
ور زخمى از او خوردى صد طعنه به مرهم زن
يا پاى شقاوت را بر تارك شيطان نه
يا كوس سعادت را بر عرش مكّرم زن
يا كحل ثوابت را، در چشم ملائك كش
يا برق گناهت را، بر خرمن آدم زن
يا خازن جنت شو، گلهاى بهشتى چين
يا مالك دوزخ شو، درهاى جهنم زن
يا بنده عقبا شو يا خواجه دنيا شو
يا ساز عروسى كن، يا حلقه ماتم زن
زاهد سخن تقوى، بسيار مگو با ما
دم دركش از اين معنى يعنى كه نفس كم زن
گر دامن پاكت را آلوده به خون خواهد
انگشت قبولت را بر ديده پُرنَم زن
گر همدمى او را پيوسته طمع دارى
هم اشك پياپى ريز هم آه دمادم زن
سلطانى اگر خواهى درويش مجرّد شو
نه رشته به گوهر كش، نه سكّه به درهم زن
چون خاتم كارت را بر دست اجل دادند
نه تاج به تارك نِه، نه دست به خاتم زن
تا چند فروغى را مجروح توان ديدن
يا مرهم زخمى كن، يا ضربت محكم زن

 

                          (فروغی بسطامی)



:: بازدید از این مطلب : 159
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 18 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شـــبی یـــاد دارم که چشمـــم نخـفـت

شــنیـــدم که پروانه با شــمـع گـفت:

که من عاشقم گر بســوزم رواســت

تو را گریه و سوز باری چراست؟

بـگــفت: ای هــوادار مســـکیــن مــن

برفت انـگــبـیـن یار شــیـریـــن مــن

چو شــیرینـی از مــن به در مـی رود

چو فــرهــادم آتـش به ســر مـی رود

هـمی گفت و هر لـحظه سیــلاب درد

فــرو می‌دویـدش به رخــســـار زرد

که ای مــدعی عشـق کـار تو نیـســت

که نه صبر داری نه یارای ایســـت

تو بگریزی از پیش یک شــعله خـام

مـــن اســتــاده ام تا بــســوزم تـمــام

تو را آتـش عشـق اگـر پَر بســـوخت

مرا بین که از پای تا سر بسـوخت...

همه شب در این گفت و گو بود شمع

به دیـدار او وقــت، اصحاب جـمـع

نـرفته ز شــب همچــنــان بهــره‌ ای

که نــاگــه بکشــتـش پـریـچهره‌ ای

همی گفت و مـی‌رفت دودش به سـر

که ایـن بود پایان عشــق، ای پســر

اگر عــا شـقـی خـواهــی آمـــوخـتـن

بــکشــتـن فرج یـابــی از ســــوختن

مکن گــریه بر گور مقـتــول دوست

بـرو خرمی کن که مـقبــول اوسـت

اگر عاشـقی ســرمشـوی از مــرض

چو سعدی فرو شوی دست ازغرض

فـدایــی نــدارد ز مقــصـود چــنـــگ

وگـر بر ســرش تـیـر بارد وسـنـگ

بــدریــــا مــــرو گـفـتــمت زیــنــهار

وگر می روی تن به طــوفــان سپار

 

 

                              (سعدی شیرازی)
_________________

 



:: بازدید از این مطلب : 107
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 18 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

ضیمرانی در بن بید معلق جا گرفت

پنجه نازک به خاک افشرد وکم کم پا گرفت

سایه بید معلق هر طرف پیرامنش

پرده پیش پرتو مهر جهان آرا گرفت

شاخ نیلوفر چوکرمی سر ز جا بر کرد و گفت

 وای من کز ضعف نتوانم دمی بالا گرفت

تابش خورشید را ديد از ورای شاخ و گفت

کاش بتوانستمی یک لحظه جای آنجا گرفت

گرچه از فیض حضورش جفت حرمانیم لیک

 لطف اوخواهد همی از دور دست ما گرفت؟

دید پیرامون خود خار و خسی انبوه و گفت

 در میان این رقیبان چون توان ماوا گرفت؟

دیو نومیدی ز ناگه سر به گوشش برد و گفت

جهد کم کن کاین جهان مهر از ضعیفان وا گرفت

ظلمت نومیدی و ضعف تن و فقدان نور

 سرش زیر افکند و لرزان ساقش استرخا گرفت

روز دیگر تافت بروی لکه ای از آفتاب

 وان تن دلمرده را بازو مسیح آسا گرفت

با چنین همت گیاهان را به زیر پا گذاشت

لیک نتوانست از آن حد خویشتن بالا گرفت

اندر آن حسرت بر آورد از سر سوز و گداز

 آتشین آهی که دودش دامن صحرا گرفت

از قضا لطف نسیم آن ناله جان سوز را

برد سوی بید و در قلب رئوفش جا گرفت

رشته ای یکتا فرو آویخت زان زلف دراز

ضیمران با هر دو دست آن رشته یکتا گرفت

از شعف بگرفت همچون جان شیرینش به بر

واندر او پیچید و راه مقصد بالا گرفت

ضیمران چون یافت خود را در فروغ آفتاب

خدمت استاد را اندیشه ای شیوا گرفت

غنچه ها آورد و گلها بشکفید از هر کنار

 شاخسار بید را در زیوری زیبا گرفت

ضیمران خندان که مهر ناصحی مشفق گزید

 بید بن خرم که دست مقبلی دانا گرفت

آن یکی زان پایمردی زینتی وافر فزود

وین یکی زان پاسداری رتبتی علیا گرفت

بود در آن ضیمران با آن ضعیفی شش صفت

وان شش آمد کارگر چون بختش استعلا گرفت

جنبش و صبر و لیاقت، همت و عشق و امید

واتفاقی خوش که دستش عروة الوثقی گرفت

خدمت مخلوق کن بی مزد و بی منت بهار

ای خوش آن بینا که روزی دست نابینا گرفت 

                                                    

(ملک اشعرای بهار)



:: بازدید از این مطلب : 3251
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 18 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

۱۳۸٦/٩/٢۳

 

 

 

 

ای فـــدای تو هـم دل و هم جان

وی نثار رهت هم این و هم آن

دل فدای تو، چون تویی دلــــــبر

جان نــثار تو، چون تویی جانان

دل رهاندن ز دست تو مشــــکل

جان فشــــــاندن به پای تو آسان

راه وصل تو  راه پر آســــــیب

درد عشق تو درد بی درمــــــان

بندگانیم، جـــــــان و دل بر کف

گوش بر حکم و چشــم بر فرمان

گر ســرِ  صلح داری، اینک دل

ور دل جنگ  داری، اینک جان

دوش از شور عشق و جذبۀ شوق

هرطرف می شـــــــتافتم  حیران

آخر کار شـــــــــــــــــوق دیدارم

سوی دیر مـُغــــــــان کشید عنان

چشـــــــــم بد دور، خلوتی دیدم

روشن از نور حق، نه از نیران

هرطرف دیدم آتشی کان شـــــب

دید در طور، موســــی عــــمران

پیری آنجــــــــا به آتش افروزی

به ادب گِـــــــرد پیر، مـُغبچگان

همه سیمین عـــذار و گـُــلرخسار

همه شیرین زبـــان و تنگ دهان

عود و چنگ و نی و دف بربط

شمع و نقل و گل و  می و ریحان

ســــــاقی ِ ماهرویِ مشکین موی

مطرب ِ بذله گویِ خوش الحــان

مُغ و مُغزاده موبـَد و دســــــتور

خدمتش را تمــــــــام بسته میان

من ِ شرمنده از مســــــــــلمانی

شدم آنجـــــا به گوشه یی پنهان

پیر پرســــید کیست این؟ گفتند:

عاشقی بی قرار و ســــرگردان

گفت: جامی دهیدش از می ناب

گرچه ناخوانده باشد این مهمان

ساقی آتش پرست و آتش دست

ریخت در ســــاغر آتشی سوزان

چون کشیدم نه عقل ماند ونه هوش

سوخت هم کفر از آن و هم ایمان

مســـــــــت افتادم و در آن مستی

به طریقی که شـــــرح آن نتوان

این سخن می شــــنیدم از اعضا

همه حتّی الورید و الشــــــریان

که:

 یکی هست وهیچ نیست جزاو

وحده لا الـــــــــــــه الاّ هـــــو

از تو ای دوست، نگسلم   پیوند

ور به تیغم برند بند از بنـــــــد

الحق ارزان بود ز ما صد جان

وز دهان تو نیم شکـّرخنــــــــد

ای پدر! پند کم ده از عشـــــقم

که نخواهد شد اهل این فرزند

پنـــد ِ آنان دهند خلق ای کاش

که ز عشق تو می دهندم پنــد

من ره کوی عافیت دانــــــــم

چه کنم کاوفتاده ام به کمـــــند

در کلیسا به دلبری ترســـــــا

گفتـــم ای دل به دام تو در بند

ای که دارد به تــارِ زنّـارت

هر ســـر موی من جدا پیوند

ره به وحــدت نیافتن تا کی؟

ننگ تثلیث بر یکی تا چند ؟

نام حی ّ ِ یگانه چون شــاید؟

که اب وابن و روح قدس نهند

لب شیرین گشود و با من گفت

وز شکرخنده ریخت آب از قند

که گر از ســــرِّ وحدت آگاهی

تهمت ِ کافـــــری به ما مپسند

در سه آیینه شـــــــــاهد ازلی

پرده از روی تابنــــاک افکند

ســـه نگردد بریشم ار او را

پرنیان خوانی و حریر و پرند

ما دراین گفت وگو که ازیکسو

شد ز ناقوس این ترانه بلنـــــد

که:

 یکی هست و هیچ نیست جزاو

وحــــده لا الـــــــــــه الاّ هــو

دوش رفتم به کوی باده فروش

زاتش عشق دل به جوش وخروش

محفلی نغز دیدم و روشــــــــن

میـــــــرِ آن بزم پیر باده فروش

چاکران ایستاده صف در صف

باده نوشان نشسته دوش به دوش

میر در صدر و میکشان گردش

پاره یی مست و پاره یی مدهوش

ســـــینه بی کینه و درون صافی

دل پر از گفت و گو و لب خاموش

همه را از عنـــــــایت ازلــــــــــی

چشم حق بین و گوش راست نیوش

سخن این به آن هنـــــــــــیئا ً لک

پـــــاسخ آن به این که بادت نوش

گوش برچنگ و چشم بر ســـاغر

آرزوی دو کون در آغـــــــــوش

به ادب پیش رفتم و گفتـــــــــــم

کای تو را دل قرارگاه سروش

عاشقم دردمنــــــــــد و حاجتمند

درد من بنگر و به درمـان کوش

پیر خندان به طنــــز با من گفت

ای تو را پیر عقل حلقه به گوش

تو کجا ما کجا؟ که از شرمــــت

دختر رز نشـــــــسته برقع پوش

گفتمش: سوخت جــــانم، آبی ده

واتش دل فرونشـــــان از جوش

دوش می ســــــوختم درین آتش

وای اگر امشبم بود چون دوش

گفت خندان که: هین پیاله بگیر

ســـــتدم گفت: هان زیاده منوش

جرعه یی در کــــشیدم و گشتم

فارغ ازرنج عقل وزحمت هوش

چون به هـــــوش آمدم یکی دیدم

مابقی را همه خطــــوط و نقوش

ناگهـــــــــان از صوامع ملکوت

این حدیثم سروش خواند به گوش

که :

یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لا الـــــــــــــــــه الاّ هو

چشم دل باز کن که جان بینی

آنچه نادیدنیســــــــت آن بینی

گر به اقلیم عشق روی آری

همه آفاق گلستــــــــــان بینی

بر همه اهل آن زمین به مراد

گردش دور آسمـــــــــان بینی

بی ســـــر و پا گدای ِ آنجا را

سر به ملک جهـان گران بینی

|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 16 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

زاغی که پاره‌ای گوشت به منقار گرفته بود، بر شاخه درختی نشست. روباهی که از آن حوالی می‌گذشت، زاغ را دید و طمع در طعمه او بست. پس برای تصاحب گوشت، به نیرنگ متوسل شد و نزد زاغ رفت. او را آواز داد و گفت: «زاغ به راستی چه پرنده خوش خط و خال و زیبایی است. خوش‌اندامی و تناسب پر و بالش چنان است که سیمرغ نیز پیش جمال او زشت می‌نماید. کاش صدای او نیز خوش آهنگ بود که اگر چنین می‌شد، او را بحق «ملکه‌الطیور» می‌خواندند». زاغ چون این شنید، خواست قار قار کند و صوت خود آشکار سازد که طعمه از دهانش فرو افتاد. روباه که انتظار همین لحظه را می‌کشید، جستی زد و لخت گوشت به چنگال گرفت. آنگاه رو به زاغ کرد و چنین گفت: «آه! زاغک ساده و بینوای من! عیب در صدای تو نیست. اشکال در شعور توست که تجلیل از تزویر باز نمی‌شناسد.»

 



:: بازدید از این مطلب : 203
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 15 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

ز دو دیده خون فشانم ز غــمت شب جدایی

چــه كنم كه هست اینها گـل باغ آشــــنایی

همه شـب نهاده ام سر ، چوسگان برآستانت

كــه رقــیـب در نــیـایـد بــه بــهـانـه گدایی

مــــژه‌ها و چــشـم یارم به نظر چــــنان نـماید

كـه مـــیان سنبلــستان چـرد آهــوی ختــایی

در گـلستان چـشـمم زچـه رو همیشه باز است

به امــیـد آنـكـه شـایـد تو به چشم من درآیی

سر برگ گــل ندارم ،به چه رو روم به گلشن

كه شــنیده‌ام ز گلــــها هـــمه بوی بی‌وفـایی

به كدام مذهب است این؟به كدام ملت‌است این؟

كه كـشنـد عاشقی را كه تو عاشقم چرایی

به طـواف كــعبه رفـتم به حرم رهـم ندادند

كه بـرون درچه كردی كه درون خانه آیی؟

به قـمـارخــانه رفتم، هــمه پاكــــباز دیدم

چـو به صـومعه رسـیدم هـمـه زاهـد ریـایی

دردیـر می‌زدم مــــن، که نـــدا ز در درآمد

كه درآ درآ عــراقی، كه تو هم ازآن مـایی

 

 



:: بازدید از این مطلب : 194
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 15 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

 

 

صوفيان در دمی دو عيد کنند
عنکبوتان مگس قديد کنند
شمع ها می زنند خورشيدند
تا که ظلمات را شهيد کنند
باز هر ذره شد چو نفخه صور
تا شهيد تو را سعيد کنند
چرخ کهنه به گردشان گردد
تا کهنه هاش را جديد کنند
رغم آن حاسدان که می خواهند
تا قريب تو را بعيد کنند
حاسدان را هم از حسد بخرند
همه را طالب و مريد کنند
کيميای سعادت همه اند
در همه فعل خود بديد کنند
کيميايی کنند همه افلاک
ليک در مدتی مديد کنند
وان هم از ماه غيب دزديدند
که گهی پاک و گه پليد کنند
خنک آن دم که جمله اجزا را
بی ز ترکيب ها وحيد کنند
بس کن اين و سر تنور ببند
تا که نان هات را ثريد کنند

 



:: بازدید از این مطلب : 211
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 9 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

 

 

 

 

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت‌

پياده آمده‌ بودم‌، پياده خواهم رفت‌

طلسم غربتم امشب شكسته خواهدشد

و سفره‌ای كه تهی ‌بود، بسته خواهدشد

و در حوالی شبهای عيد، همسايه‌!

صدای گريه نخواهی شنيد، همسايه‌!

همان غريبه كه قلك نداشت‌، خواهد رفت‌

و كودكی كه عروسك نداشت‌، خواهد رفت‌

 

q

 

منم تمام افق را به رنج گرديده‌،

منم كه هر كه مرا ديده‌، در گذر ديده‌

منم كه نانی اگر داشتم‌، از آجر بود

و سفره‌ام ـ كه نبود ـ از گرسنگی پر بود

به هرچه آينه‌، تصويری از شكست من است‌

به سنگ‌ سنگ بناها، نشان دست من است‌

اگر به لطف و اگر قهر، می ‌شناسندم‌

تمام مردم اين شهر، می ‌شناسندم‌

من ايستادم‌، اگر پشت آسمان خم شد

نماز خواندم‌، اگر دهر ابن ‌ملجم شد

 

q

 

طلسم غربتم امشب شكسته خواهد شد

و سفره‌ام كه تهی بود، بسته خواهد شد

غروب در نفس گرم جاده خواهم ‌رفت‌

پياده آمده‌ بودم‌، پياده خواهم ‌رفت‌

 

q

 

چگونه بازنگردم‌، كه سنگرم آنجاست‌

چگونه‌؟ آه‌، مزار برادرم آنجاست‌

چگونه باز نگردم كه مسجد و محراب‌

و تيغ‌، منتظر بوسه بر سرم آنجاست‌

اقامه بود و اذان بود آنچه اينجا بود

قيام ‌بستن و الله اكبرم آنجاست‌

شكسته ‌بالی ‌ام اينجا شكست طاقت نيست‌

كرانه‌ای كه در آن خوب می ‌پرم‌، آنجاست‌

مگير خرده كه يك پا و يك عصا دارم‌

مگير خرده‌، كه آن پای ديگرم آنجاست‌

 

q

 

شكسته می ‌گذرم امشب از كنار شما

و شرمسارم از الطاف بی ‌شمار شما

من از سكوت شب سردتان خبر دارم‌

شهيد داده‌ام‌، از دردتان خبر دارم‌

تو هم به ‌سان من از يك ستاره سر ديدی

پدر نديدی و خاكستر پدر ديدی

تويی كه كوچهء غربت سپرده‌ای با من‌

و نعش سوخته بر شانه برده‌ای با من‌

تو زخم ديدی اگر تازيانه من خوردم‌

تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم‌

 

q

 

اگرچه مزرع ما دانه‌های جو هم داشت‌

و چند بتهء مستوجب درو هم داشت‌

اگرچه تلخ شد آرامش هميشهء تان‌

اگرچه كودك من سنگ زد به شيشهء تان‌

اگرچه متهم جرم مستند بودم‌

اگرچه لايق سنگينی لحد بودم‌

دم سفر مپسنديد نااميد مرا

ولو دروغ‌، عزيزان‌! بحل كنيد مرا

تمام آنچه ندارم‌، نهاده خواهم ‌رفت‌

پياده آمده‌ بودم‌، پياده خواهم ‌رفت‌

به اين امام قسم‌، چيز ديگری نبرم‌

به‌جز غبار حرم‌، چيز ديگری نبرم‌

خدا زياد كند اجر دين و دنياتان‌

و مستجاب شود باقی دعاهاتان‌

هميشه قلك فرزندهايتان پر باد

و نان دشمنتان ـ هر كه هست ـ آجر باد

 

نسخهء نهايی

27/1/1370  ــ مشهد  (محمدکاظم کاظمی)

 



:: بازدید از این مطلب : 211
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 15 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

 

بشنو این نی چون شکایت می کند
ازجدایی ها حکایت می کند
کز نیستان تامراببریده اند
ازنفیرم مردوزن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه ازفراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هرکسی کو دورماند ازاصل خویش
بازجوید روزگاروصل خویش
من به هرجمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان وخوشحالان شدم
هرکسی ازظن خود شد یارمن
ازدرون من نجست اسرارمن
سرّ من ازناله ی من دورنیست
لیک چشم وگوش راآن نور نیست!
تن زجان وجان زتن مستورنیست
لیک کس رادید جان دستورنیست!
آتش است این بانگ نای ونیست باد
هرکه این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کاندرنی فتاد
جوشش عشق است کاندرمی فتاد
نی حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند
روزها گررفت گو رو باک نیست
توبمان ای آن که چون توپاک نیست!
درغم ما روزها بیگاه شد
روزها باسوزها همراه شد
درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتا ه باید والسلام



:: بازدید از این مطلب : 1372
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 15 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید امیر احمد رضوی

 

 

 

 اول دفتر به نامِ ایزدِ دانا

 

  صانعِ پروردگار، حَیّ توانا

 اکبر و اعظم، خدایِ عالَم و آدم

 

 صورت خوب آفرید و سیرت زیبا

 از در بخشندگی و بنده نوازی

 

 مُرغِ هوا را نصیب و ماهیِ دریا

 قسمت خود می‌خورند مُنعم و درویش

 

 روزی خود می‌برند پَشّه و عَنقا

 حاجتِ موری به علم غیب بدانَد

 

 در بُنِ چاهی، به زیرِ صخره صَمّا

 جانور از نُطفه می‌کند، شِکَّر از نِی

 

 برگِ‌ ِتر از چوبِ خشک و چشمه زِ خارا

 شربتِ نوش آفرید از مگسِ نَحل

 

 نَخلِ تَناور کُند زِ دانه خرما

 از همگان بی‌نیاز و بر همه مُشفق

 

 از همه عالم نَهان و بر همه پیدا

 پرتو نورِ سُرادِقاتِ جَلالش

 

 از عظمت، ماورایِ فکرتِ دانا

 خود نه زبان در دهانِ عارفِ مدهوش

 

 حمد و ثَنا می‌کند، که موی بر اعضا

 هر که نداند سپاسِ نعمتِ امروز

 

 حیف خورد بر نصیبِ رحمتِ فردا

 بارخدایا! مُهَیمَنی و مُدَبّر

 

 وز همه عیبی مُقدّسی و مُبرّا

 ما نتوانیم حقِ حَمد تو گفتن

 

 با همه کَرّوبیٰانِ عالَمِ بالا

 سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت

 

 ور نه کمال تو، وَهم کِی رسد آن جا؟


 



:: بازدید از این مطلب : 273
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 15 دی 1390 | نظرات ()